بچه ها داستان من کلیه بچه دوممو زاییدم بتازگی پسرم چهارماهشه موقعی که به دنیا اومدمادرسوهرم فرارکرد فقط بزور میومد بش سرمیزد منم بخاطرکروناحبس شدم تاپسرم دوماهش شد مجبورشدم براخریدخونه بگم مادرشوهرم بیاد یه دوسه بارگرفتش تارفتم اومدم اماالان دیگه ول نمیکنه هرروزمیاد بعد بابچم جوری رفتارمیکنه انگارمادرشه مثلا گریه میکنه میخوادبیاد برام سعی میکنه آرومش کنه ونمیدش به من الی آخرسرمجبوربشه بعدم به بچم میگه برو گاو شیرت بده برو یعنی بشوخی شماجا من باشید چیکارمیکنید پسراولمم که کوچیک بود همه میخواستنش اماالان که بزرگ شده وبیتربیتش کردن مثل یه دستمال پرتش کردن اونور ازاینورم نمیخوام نزدیکشون باشم اماشوهرم جم نمیخوره توروخداکمکم کنید خواهرا دارم کلافه میشم بادوتابچه چیکارکنم نمیشه تااخرتحمل کنم