امروز ظهر تو اشپزخونه بودم داشتم نهار درست ميكردم تنها بودم يهو برگشتم شوهرمو پشت سرم ديدم داخ بهم لبخند ميزنه يهو از ترس جيغ زدم پريدم بالا ديدم كسي نيست😣
انقدر ترسيدم و نگران شدم حس كردم روحشه...😭
سري ز زدم بهش جواب داد فقط بهش ميگفتم واقب خودت باش
وقتي قطع كردم انقدررررر گريه كردم
شروع كردم واسش ايه الكرسي خوندن نيت صدقه كردم
تا شبم همش دلم پره گريه بود
اومد خونه چند ساعت بعد بهش گفتم بازم گريم گرفت بغلم كرد گفت فكر كردي مردم روحم اومده پيش؟
گفت جن بوده!!!!!