مجرد ک بودم یه تب میکردم شب تا صبح بالا سرم بود و ناراحݓ حتی گریه میکرد
الان متاهلم 3ساله خیلی عوض شده
رفتم ازمایش دادم گفتن قندخونم لب مرز
تیروعیدم دارم😪😪😪
ولی اصلاااااا ناراحتی ازش نمیبینم انگار اصلا براش مهم نیست
یه برادر دارم تو سن بلوغ و یکم کاراش بد شدع همه فکرو ذکرش شده اون
نمیگم فکره اون نباشه ولی خب منم بچشم دلم شکسته
شوهرم انقدر ناراحته صدتا متخصص بردم گفت هرکاری میکنم خوب بشی ولی مامانم ن مگه مامانم نباید بیشتر بفکرم باشه?
دلم واسه بچگیام تنگ شده سرمو بذارم روی پاهاش
حس میکنم دیگه براش مهم نیستم