با شوهرم قهرم
باهاش حرف نمیزنم حتی ی کلمه
ایندفعه تا التماس نکنه مث سابق نمیشم
تا کل کل کلامی هم میکنیم میگ پاشو برو خونه بابات اگ نمیتونی زندگی کنی باهام
اگ برم عین دیوونه ها میشه نمیدونه چیکار کنه با تنهایی اما زبونشم درازه
بابام منو رو سرش میذاره حتی اگ بخوام جدا بشم خودشم میدونه
خونه مادرش ۴۰۰متره ۲۰۰ و خورده حیاط داشت ۲۰۰مترش رو داد ب این ک بسازه
حالا میگ من دیوار نمیکشم خونه ها رو از هم جدا کنم
منم گفتم پس اونجا نساز چون من نمیام
مادرش کم دخالت نکرده تو زندگیم اصن دلم نمیخاد اینجوری
اصن کوتاه نمیام
یا دیوار بکشه یا اصن اونجا نسازه
خیلی عصبیم
دارم دیوونه میشم
ی خونه بابا رفتنی نشونش بدم
واااااااایییییییی