ما تاحالا دعوای بزرگ نداشتیم. من آنقدر ساکت و مظلومم که جیکم در نمیاد. شوهرم خیلی عصبیه سر کوچکترینننننن چیز خون راه میندازه. بخداااا قسم راست میگم. صبح ساعت 11 بیدار شد صبحونه درست کردم گذاشتم جلوش یهو بهم گفت در بطریمو دیگع نبند بو میگیره من بهش گفتم باشه خودم میدونم یهو همه چیو بهم ریخت تو آشپزخونه پره پودر شد. قوطیهای پروتئین و شکست انقد فحش ناموسی داد آنقدر کتکاری کرد فقط سر اینکه چرا نگفتی چشممممم. ما تاحالا سر یه چیز بزرگ دعوا نکردیم. انقد تحمل کردم انقد صبوری کردم ولی سر یه چیز ریززززز جنگ میندازه امروز انقد حرفای بد بد زد از خجالت مردم آنقدر کتک زد از ترس اینکه صدام بیرون نره جیک نزدم. دیگه انقد با لگد کوبیده سرم فک میکنم فراموشی گرفتم. یه موجود بی قلب نمیدونم چطور دلش میاد. بخدا خونه داریم هیکلم قیافم زناشوییم همه چیم بیسته. ولی افتادم دست یه بیلیاقت که عذابم میده. حالا سر یه چشم اینجوری جنگ را انداخت آخرشم میگه پیرم کردی میترسم از دستت سکته کنم. ینی خدا کجاست بخدا دارم بی اعتقاد میشم هر چی بسرم میاره فقط با گریه میگم من خدا رو دارم اشکال نداره اونم به مسخره میگه برو بخدااات بگو.