سلام بچه ها من یه پیج دیگه ام جز این دارم که نمیدونم داستان ازدواجمو تو این نوشتم یا تو اون یکی.... اما اولش بگم چجوری شروع شد تا بریم سر اصل مطلب
ما یک دوست خانوادگی داشتیم که یک ادم خیلی متشخص بود که بازنشست شده بود و تفننی مسافرکشی میکرد
این انگار قسم خورده بود که منو شوهر بده!
تو یک سال دروغ نگم ۷ تا خواستگار اورد هرکدومشونم یسری خوبیا داشتن.....یکیش وکیل بود ۳۸ سالش بود و میگفت زیر لفظی باغ ۱۰۰۰ متری بنامم میزنه.....یکیش فوق لیسانس برق بود....هرکدومشون یکجور خوب بودن.....یکیو معرفی کرد بعنوان فوق لیسانس عمران.....وقتی اومدن خواستگاری متوجه شدم که مامان پسره معلم علوم دوره راهنماییمه.....۳ سال راهنماییمو تو کلاسش نشسته بودم....همین شد که جواب مثبت دادم.....چون خب مادرشو میشناختم خب پسره هم تحصیلاتش خوب بود کار داشت ماشین داشت و از همه مهم تر اینکه همسرم قصد مهاجرت به استرالیا رو داشت و من قبل ایشون کارای مهاجرتمو برای ترکیه فراهمکرده بودم...همین شد یک هدف مشترک و جواب مثبت دادم
پدر شوهرم خلبان بازنشسته نیروی هواییه.....خیلی اخلاق های خاص و سنگین و جدی داره و من در حد احترام بهش میزارم
دوسش دارم....کاری با کسی نداره الان که بازنشست شده و با گوشی فقط کار میکنه اما مادر شوهرم......میدونم که از همسرم هی از زندگیمون سئوال میکنه.....ما توی یک ساختمون زندگی میکنیم.....و این فاجعه شده برام
کلا ساختمون ۳ طبقه ست و دستو خودمونه
مادر شوهرم طبقه ی همکفه که ورودی ساختمونه....من طبقه بالام.....میرم مغازه میام صدای در ساختمونو میشنوه میاد در خونشو باز میکنه زل میزنه به مشمع هام که ببینه چیا خریدم
یا به بهونه خوراکی اوردن برام میاد جلو در خونمون من میلم از بگیرم خونه زندگیمو سرشو میاره تو نگاه میکنه
یا کلید خونمو دارن!
دیشب همسرم خیلی عصبی بود.....حساب کتاب های مالیش بهم خورده و حوصله اصن نداره ....دیشب همسرم یهو عصبی شد متکای زیر کله شو پرت کرد ناخواسته زد به یه گلدون جهیزیه ی من.....گلدونه خیلی باارزش بود....حدود ۱ و نیم میلیون پولش بود حداقل بعد اصن این گلدونه ۱ جفت بود که مادرم یکیشو به من داد یکیشو به خواهرم....با سلام و صلوات اورده بودیمش.....یهو من خیلی عادی بدون هیچ غضبی گفتم آخ گلدونم.....گرون بود.....قیمتشم گفتم همسرم شروع کرد به کتک زدن خودش.....ترسید و ناراحت شد از شکستنش....و من میگفتم فدای یه تارموت که مادر شوهرم یهو درو باز کرد اومد تو!!!!!!بعدشم پدر شوهرم
وقتی من دیدم اومدن تو بدو بدو رفتم که نزارم بیان تو.....مغزم هنگ بود و فقط میخواستم نیان ببینن زندگیمو....اما یهو مادر شوهرم پاشو لای در گذاشت و نزاشت درو ببندم. اومدن تو و همسرم خجالت کشید ازشون و فقط خودشو کتک زد.....دیگه از کنترل خارج شده بود....به مامانش گفت بیخود کردید اومدید بالا.....گم شید بیرون.....میومد دست بزنه بهش میگفت دست به من نزنننننن.....انقدر داد زد که به تب و لرز افتاد....مادرش زد زیر گریه که من گوه خوردم زن گرفتم برات پسر گلم😒منو میگگگگگی اتیش گرفتممممممم
سری قبلی یبار دیگه گفتش من این بلا رو سر پسرم اوردم!یعنی قشنگ گفت بلایی.....بخدا خدا شاهده دو تا جاری دارمممممم اینا زبونایی دارننننننن کههههههه خدا بده برکت.....ولی منی که فقط کارم جلوشون دولا راست شدنه بهم گفتن بلا.....
خلاصه که وقتی رفتن پایین به همسرم گفتم یا منو از این خونه میبری یا طلاق میگیرم!چون من نمیخوام با مادرت اینا بد بشم این دومین باره که مادرت نمیفهمه بهم چی میگه.....اولش دفاع میکرد که تو عصبیم کردیم مادرم هول شده اینارو گفته زدم زیر گریه گفتم ولی من دلم شکسته.....
گفت نمیزارم دخالت کنن دیگه بهشون میگم خیلی بیخود میکنید میاید تو خونه مون یهو.....اما من دیگه از کارها و تجسس های مادرش خسته شدم.....وقتی یک سئوال ازم میپرسه زل میزنه به چشمام که ببینه دروغ میگم یا نه پته مته میکنم یا نه
چه کنم؟