ما یه سهر دیگه ایم خونواده هامون یه شهر دیگه هستن...امروز با مادرم صحبت میکردیم حرف گرونی اینارو میزدیم مامانم گفت
مامانم گفت اره ما که میوه نمیخریم انقدر گرونه...بابام بازنشستس دستشون به دهنشون میریه ولی همش یجوریم سر شب اوردم میوه بخوریم یاد مادرم افتادم از گلوم پایین نرفت هر کار کردم الانم خوابم نمیبره از غصه