من از عصر درد کشیدم تا صبح ۶ونیم پسرمو دنیاآوردم.ففط خواهرم همرام بود. مامانم میگفت تا صبح نتونست بخوابه. صبح هم که اومدن ملاقاتم یه جعبه شیرینی گرفته بود خیلی خوشحال بود وبا عشق نگام کرد حالمو پرسید. دیگه بوسیدنو پیش خانوادم خجالت کشید بچم. بعدش تندی رفت پدر مادرشو که شهر دیگه هست آورد ماشینشون دست شوهرم بود.