من عاشق این سایتم😍 از تولد بچه اولم تا حالا هر وقت سوالی داشتم این سایت مثل یه خواهر و یه مادر برام بوده🥲❤ اگه قبلا منو زدین یا بهم بی احترامی کردین بگین محلتون ندم 🤭 آخه ممکنه یادم بره
الان که دارم اینو برات مینویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمیدونم تا کی رایگان بمونه! من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفهای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تکتک مشکلات رو گفت و راهحل داد.
خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همهش رو درست کردیم!
𓆃ایران زمین𓄂 "نخستین گام برای از میان برداشتن یک ملت، پاک کردن حافظه آن است. باید کتابهایش را، فرهنگش را و تاریخش را از بین برد. بعد کسی را گمارد که کتابهای تازهای بنویسد، فرهنگ تازهای جعل کند و تاریخ تازهای بسازد...”.ملت هارا از تاریخشان دور نگه دارید در این صورت راحت کنترل میشوند. تاریکاندیشان میخواهند زنان را درسیاهینگه دارند ؛آنها ازروشنشدن ذهن زن میترسند؛چون میدانند زن بداند، به کودکش هم یاد خواهد داد ... *من خود اندوهگین نیستم اندوه عالمم، سرزمینی در سینه ام گریه میکند*
انشام خوب بود ... در مورد همین بافقی بود. با چ اعتماد بنفسی رفتم پایین گفتم بافقی وحشی😐
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!
روزگاری منودل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربده جویی بودیم ،کس دران سلسله غیرازمنودل بند نبود یک گرفتاراین جمله که هستندنبود عاشق این شعروحشی هستم
وقتی رفاقتتون بایکی تموم میشه،همه ی رازهاتون رو پیش خودتون نگه دارید،،،پایان رفاقته، پایان شرافت که نیست ،، ، ،،،، جهان دیوانه ای بی درد سر میخواست ما بودیم ،،،ما پشت همان دست که پوچ است زدیم
من عاشق این سایتم😍 از تولد بچه اولم تا حالا هر وقت سوالی داشتم این سایت مثل یه خواهر و یه مادر برام بوده🥲❤ اگه قبلا منو زدین یا بهم بی احترامی کردین بگین محلتون ندم 🤭 آخه ممکنه یادم بره
من مست تو دیوانه ما را که برد خانه صدبار گفتم کم خور دو سه پیمانه
من چند به تو گفتم ... کم خور دو سه پیمانه
فکر کنم درستش اینه
من عاشق این سایتم😍 از تولد بچه اولم تا حالا هر وقت سوالی داشتم این سایت مثل یه خواهر و یه مادر برام بوده🥲❤ اگه قبلا منو زدین یا بهم بی احترامی کردین بگین محلتون ندم 🤭 آخه ممکنه یادم بره