💠💠 پانزده سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را در خانه جا گذاشتم, فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم نشسته و… نمیدانستم چکار کنم. خودم وکیل بودم و قوانین را خوب میدانستم, اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم!
تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم! به او گفتم: از خانه من برو بیرون; من این کار را به خدا می سپارم!
آن مرد هم رفت بیرون ولی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که با او هیچ کاری نکردم!
به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم
خانه پدر زنم در یک شهر دیگر بود در راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم.
من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نمی خواستم آبروی زنم را ببرم. به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم.
خانواده ی زنم میگفتند: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم!
وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی. من هم به او گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی!
خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید!
بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا و با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از پانزده سال من قاضی دادگستری شدم!
یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلوی دستم, مرد قاتل را داخل آوردند!
به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام, بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مردی است که با زن قبلیم بود…! ولی او مرا نشناخت
به او گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی!
گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم همبستر شده, نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و با چاقو کشتم!
گفتم: شاهد داری؟
گفت: نه
گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟
گفت: زنم زود از خانه فرار کرد!
گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید سه شاهد ماجرا را می دیدند!
گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟
گفتم: نه، در زمان خود بنده هم بوده که این اتفاق برایم افتاده و با مرد هیچ کاری نداشتم!
آن موقع بود که یادش افتاد من آن مرد پانزده سال پیش هستم که با زنم همبستر شده بود و با او کاری نکردم!
گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم! و حالا با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم!
طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم!
▫️به در هر خانه ای بزنی
فردا در خانه ات را میزنند!
رویداد واقعی
#محمد_عریف
#قاضی_دادگاههای_مصر