با پسر عمه مامانم ۲ ماه نامزد شدیم.عقد نکردیم نامزد منظورم نشونه.خلاصه فهمیدم که باهم نمیتونیم زندگی کنیم ولی مناسب من نیست حالا با مادرم حرف زدم که کنسلاته و به درد من نمیخوره.حالا میگه من یه کلانچ تنفنگ پره دارم میدونم کیا رو باید بکشم.ما لر هستیم بعد بهش گفتم من نمیخوامت نمیتونم با آدمی مثله تو زندگی کنم.میگه من آبروم برام مهمه بهش گفتم آبرو مهمه یا زندگیت میگه آبرو.
و اینکه فهمیدم یکم شیرین عقله
از بچه کوچیک تا بزرگ بهش میگن دیوونه
من نمیدونستم چون با فامیل مادرم زیاد ارتباط نداشتیم تو این دوران نامزدی فهمیدم که شقش پقه یکم گیراییش پایینه
وقتی تحدید به کشتن اینا میکنه میترسم.
اگه باهاش ازدواج کنم بدبخت عالمم چون شرین عقله و بی سواده یعنی خواندن نوشتن نداشت موهای سفید و سنش ۳۰ سال ظهرشم اصلا حتی معمولی نبود.برعوس خودم که ۲۰ سالمه و ظاهرم همه جا مثال زیباییه تعریف از خودم نمیکنم میخوام براتون مثال بزنم.و اینکه همه میگفتن حتما دعا درست کرده برات چون چند سال پیشم خواستگاری کرده من حالم ازش بهم میخورد ولی این دفعه که خواستگاری کردن من جیغ میزدم میگفتم میخوامش جلوی همه.ولی بعدش انگار به خودم اومدم.
و اینکه این خانواده دستش تو کار جادو اینا هست حتی یبار یکی از شال هامو خونشون دیدم.در صورتی که اصلا چیزی جا نزاشتم نمیدوونم چی بگم.اینا لرن فک میکنن چون نامزده باید حتما ازدواج کرد نمیفهمن که نانزدی برای شناخته