خدایا چرا این مادرشوهر دست از سر زندگیم برنمیداره 😔

امروزم زنگ زده من جواب ندادم مامانم جواب داد میگه میفرستم بیاد دنبالش بچه رو بیارین اینجا شب بخوابه آخه یکی نیست بگه من اگه بخوام میرم خونه خودم میخوابم اگرم نخوام همینجا خونه مامانم میخوابم حیلی خوشم میاد ازت که بیام اونجا مامانم گفت بهش میگم اگه خواست بیاد میگم زنگتون بزنه من زنگ نزدم زنیکه فضول 

شوهرم خیلی بچه ننه است الان مامانش زنگش میزنه باز دعوامون رو میندازه 😔 ای خدا چرا دست از سر زندگیم این مادرشوهر بر نمیداره هرجور جوابشم میدی نمیفهمه بعضی اوقات مثل امشب اینقدر دلم میخواد نفرین کنمش هم شوهر بچه ننه امو هم اون مادرش که عامل دعواهامونه همه اش منو با شوهرم دعوا میندازه 

خدایا آخه چرا بدبختم چرا دست از سر زندگیم بر نمیداره دیگه دارم به جدایی فکر میکنم 😔

نه بابا میگم جمعه ها از صبح تا شب اونجاییم این هفنه چون دعوا کردم سر خانواده اش دوست نداشتم برم ولی بازم به زور بردمی و یکشنبه که شب یلدا بود بازم اونجا بودیم ولی خونه مامان خودم یه هفته بیشتره نرفتم کلا یه جوره اکه همیشه هم باشم خونه اشون یه بار بیام خونه مامانم مادرشوهرم واکنش نشون میده برداشتم اینه دوست نداره اصلا بچه امو ببرم پیش مامانم ، مامانمم اینو فهمیده

آره به حدا حالا خوبه خودش میگه دختر من خونه مادرشوهرش اصلا نمیرفته بخوابه دوشب دوشب می اومده خونه ما میمونده یا مثلا وقت دخترش سیاهه نوشتن ولی به عروس که رسید زشته ما رسم نداریم و فلان و خیلی فرق های دیگه که برای دخترشون خوبه ولی برای عروس بده