ما تازه عروسی کرده بودیم شوهرم این حرف رو زد من بدون هیچ مخالفتی گفتم باشه خیلی هم خوبه .خونه مامان منم همینجوری بریم .دوهفته رفتیم بعد خودش خسته شد چون تمام هفته این وز اونور بودیم
مشکلت چیه با اونجا
در هر صورت بنظرم واکنش نشون نده از این به بعد تا حساسیت کم بشه اما کم کم خودت کمش کن.
ببین من هشت سال با خانواده شوهرم زندگی کردم
روزی که جدا شدم بدون مشکل تقریبا هرشب سر زدم بدون غر
بعد از اون یه شب در میون شد و چون همسرم خسته بود دیگه پیشنهاد رفتن نمیداد به همین راحتی الان شده هفته ای یکبار یهذوقتایی بیشتر هم میشه
میرم.یه روز درمیون هم میرم.ولی بابچم میرم نیم ساعت میشینم از درو دیوار و پنجره حرف میزنم .تا بحث بخواد به زندگی خصوصی من بکشه قبل تجسس و رد و بدل شدن اطلاعات و جرو بحث یاعلی میگم و پامیشم میام😁
بگو خودت دلت میخاد سر بزن من هر موقع دلم بخاد میرم زیر لبتم بگو عنتر خانوم حالا انگار کیهههه فقط بعدش دیدی اوضا خیطه بدو تو اتاق درشم قفل کن 😂
بنظرم جلوی شوهرت با مادرش بحث نکن.مجبور میشه مداخله کنه بد میشه.اینجور مواقع دکمه ی دایورتتو روشن کن و خوش باش😁نگاه عاقل اندر سفیه میدونی چیه؟ازش زیاد استفاده کن.یه نگاه یه لبخند ملایم و سکووووووت. خیلی جواب میده👌
میدونم چی میگی.منم جدیدا به این نتیجه رسیدم که عروس هرقدر هم محبت کنه آخرش بازم میگن فلانه بهمانه.منم دیگه زدم به بیخیالی.حتی جیغ و داد هم کنن با بی تفاوتی از کنارشون رد میشم.اصلا حوصله ی جرو بحث ندارم با هیچکدوم.من اولش تلاش میکردم که خانوادم بشن.وقتی هرکاری کنم باز وصله ام و تنی نمیشم پس منم دیگه میکشم کنار.فقط برای رفع تکلیف و بخاطر دل شوهرم میرم که خوشحال بشه.همین.
