۲۵ مرداد ۱۴۰۰ نحس ترین روز زندگی من بود … روزی که از خواب پاشدم گفتم صبحانه بخورم به بابا زنگ بزنم حالشو بپرسم اما …. گفتن یتیم شدی … بدبخت شدی …. دیگه زندگی برام تموم شد … همون روز همون ساعت من مردم … لطفا برای پدرم و ارامش خودم یه صلوات بفرستید 😔😔😔 خیلی زیاد محتاجم ….
آه از غمی که تازه شود باغمی دیگر 😭😭😭 خدایا صبر بده به ما زمانی که لا نعلم الا خیرا دیگر رو با بغض و گریه میشنویم،زمانی که دیگر ابراهیمی پشت سر نیست😭 تعریف میکنه ،میگه رفتم سر قبر دیدم هی داره با خودش میگه مادر کاش به جای تو من رو میزدن و گریه میکرد،مادره دیگه.....(مادر شهید آرمان علی وردی)