سلام خانما اگه از اول بخوام بگم خیلی طولانی میشه برید تایپیک قبلیمو بخونید گفتم که خانوادم قرار بودیلدایی بیارن خانواده شوهرمم دعوت کردم گفتن نمیان پدرمادرم امروز ظهر وسایل و کادو هارو اوردن خودشون شب بیان انگار مادر پدرم جلو در بودن برادرشوهرم که ۴۱سالشه و مجرده میخواسته بره بیرون منم درو زده بودم که بیان بالا اینارو دیده پشت در درو بسته اومده بالا بعد مامانمینا زنگو دوباره زدن اومدن بالا دیدم مامانم بغض کرده کم مونده گریه کنه تایپیک قبلو بخونید میفهمید مامانم چجوریه هر کار کردم نگفت چشه منم تو راه پله بودم فهمیدم برادرشوهرم رفت با سرعت تو خونه مامانم هی نگفت چشه بابامم ناراحت بود (بابام و برادرشوهرم خیلی صمیمی هستن چون هم سنو سالن)گفتم با رسول روبرو شدید یهو بابام بادلخوری جریان گفت نمیخوام تعریف کنم از خانوادم ولی خیلی اروم و با گذشتن مامانمم قسمم داده به شوهرم چیزی نگم بنظرتون چیکار کنم بااین ادمای مغرور خیلی بهم برخورده کارشون