امشب ک با همسرم میومدیم خونه ی چیز عجیب دیدم
ی زن و شوهر جوون ک بچه ام همراه نداشتن
از سن و سالشون مشخص بود تازه ازدواج کردن
توی خیابون جلوتر از ما راه میرفتن و مشخص بود ک دعوا کرده بودن
آقا همش بد و بیراه میگفت و خانوم تنها کلمه ای ک میگفت ببخشید بود
توی صداش بغض داشت و فقد میگفت اشتباه کردم ببخشید
اما اقا کوتاه نمیومد و هم چنان داد و فریاد و بد و بیراه
ک یهو خانوم انگار ب نقطه ی انفجار رسید شروع کرد ب داد و فریاد و آخر هم گفت هرچی ک من معذرت میخام هی کوتاه میام تو آروم شی هی بدتر میکنی و راهش رو جدا کرد
ی جور غربت و مظلومیت خاصی رو تو اون خانوم احساس کردم
دلم میخاست برم و بغلش کنم بذارم توی بغلم زار بزنه