یه بیداری دقیقا عین یه کابوس،مثل گشتن تو تاریکی و بی فانوس،میچرخم تو حباب انتظار تو،مثل ماهی و تنگ و وهم اقیانوس....زندگیم سوخت ...جسد آرزوهام مونده روی دستم...خوشبحالت زندگی کردی💔ولی من نه نتونستم😔
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
اخرین مراجعه به پزشکم دوهفته قبل زایمانم بود تاریخو تعیین کرد وشماره تلفنشو داد گفتاگه درد داشتی یا اتفاقی افتاد زنگ بزن یه هفته قبل از زایمانم دردم شروع شد درد شدید میگرفتم اونم شبا صبح که خوب میشدم و میدیدم لگد میزنه بچه دیگه نمیرفتمدکتر روز زایمانم میشد سه شنبه روز ولادت پیامبر سیزدهم ابان اپلاسیون کردم و ساک و وسایلمو اماده کردم رفتم خونه پدرم شب قبل زایمانم چون سز بودم پدر و همسرم رفتن بیمارستان کارهای بستری فردا رو انجام بدن و بعد زنگ زدن منم برم که لباس انتخاب کنم و فشار و ضربان قلب جنین رو بشنون و کارهای اداریمو بکنن از ساعت نه شب هیچی نخوردم شبم نزدیک یک بود رسیدیم از بیمارستان خونه انقدر خسته بودم خوابیدم
پنج صبح پاشدم نمازخوندم دعا کردم زایمانم راحت باشه بابقیه خدافظی کردم وبا همسر و مادر و پدرم رفتیم بیمارستان ساعت شیش و ربع بود ازشون جدا شدم رفتیم تو بخش زنان عجیب بود اصلا استرس نداشتم بعد گرفتن اتاقم و پوشیدن لباسهای بیمارستان شروع کردم عکس گرفتن از خودم اخرین عکسهای بارداریم باشه بعد هی تو بخش راه میرفتم با بقیه اشنا میشدم حرف میزدم یه رفیقمپیدا کردم که قرار بود باهم زایمان کنیم دکترمون یکی بود هی میپرسیدم دکتر نیومد قرار بود هفت ونیم زایمانکنم ولی خب دکتر دیر کرد و یه عملم قبل من داشت بعد نوبت من بود وقتی گفتن دکتر اومده اماده شو بری اتاق عمل یکم استرس گرفتم میخواستم خانواده امو ببینم هنوز خدافظی نکرده بودم ولی نزاشتن گوشیمم دادم دست نگهبان بخش زنگ زدم به خانواده ام ازش گوشیمو بگیرن با پرستار و یکی دیگه از بیمارها سوار اسانسور شدیم رفتیم بخش زایمان
خداوندا مرا اولاد بسیاری عطا فرما... که در راه حسینت لشکری از خون من باشد...شبهای قدر رفت و دیوانهی تو باز... تقویم را به شوقِ محرم زند ورق...کربلا روزی هر کس شد گوارای وجود... آرزو ماندن به دل هم قسمت جاماندههاست... بعد زوار حریمت حالی از ماهم بپرس... نوبتی هم باشد آقا نوبت جامانده هاست
خدایاشکرت که منوبه همه ارزوهام رسوندی...خدااجونم مرسی که تاتاریخ99/9/9نی نی دارم کردی..بابت همه چیز ممنونم ازت خدای مهربونم...خدایامن به معجزه تووعدد9ایمان دارم
زندگی سخته😶ولی من که سخت نمیگیرم😂🤷🏿 انیمه باز میباشم@_@به زودی عازم ژاپنم!🗿🦾(گودرت خیالپردازی)مبتلا به درد هیچ پخی نبودن!و در عین حال یک کامیون امید و آرزو داشتن🗿یا راهی خواهم ساخت یا ساخی راهم آه! همون ک فقط خدا تنها رفیقشه🤍🥲حرفی حدیثی داشتید هستما!چاکر شوما🫂
اتاق عمل اولین بار میدیدم کلا اون بخش پر از مرد بود و چندتا اتاق عمل کنار هم استرس گرفتم ولی به روی خودم نمیوردم هی زیر لب دعا میخوندم اتاق عمل پر بود پرستار گفت بشین تا یکی خالی بشه تا اومدم بشینم یه نفس راحت بکشم یه پرستار دیگه اومد گفت اتاق عمل خالی داریم پاشو بریم با ترس رفتم تو یه اتاق سبز اون تشت که واسه خون بود اون تخت وسط اتاق چراغ بزرگ بالای تخت سرمای اتاق همه باعث شد بیشتر بترسم چهارتا پرستار تو اتاق بود که یکی از یکی خوشکل تر و با انرژی تر و هی باهام حرف میزدن که یادم بره تا دکتر اون یکی عملش تموم بشه و بیاد بیست دقیقه تقریبا طول کشید یکی از پرستار ها سنش تقریبا بالاتر از بقیه بود اصرار داشت سوند بزاره من کلا حساسم به بدنم خوشم نمیاد کسی بهم دست بزنه چه برسه یه چیزیم فرو کنن تو بدنم کلا از سوند چیزای خوبی نشنیده بودم از تجربه های بقیه خونده بودم ترسیده بودم گفتم نمیشه بعد بی حسی بزاری لج کرد باهام گفت نه خیلی بد اخلاق بود اشکمو در اورد اومد بزاره هی خودمو گرفته بودم داد میزد سرم دعوا میکرد بین اون همه استرس اینم داد میزد دستگاه فشارو بهم وصل کردن
من اولیم سزارین بود دومی طبیعی کاش حوصله داشتم تعریف میکردم
فقط بگو کدوم بهتربود؟
خدایاشکرت که منوبه همه ارزوهام رسوندی...خدااجونم مرسی که تاتاریخ99/9/9نی نی دارم کردی..بابت همه چیز ممنونم ازت خدای مهربونم...خدایامن به معجزه تووعدد9ایمان دارم