عزیزم بزار از زندگی خودم برات بگم
ازدواج من یه ازدواج سنتیه!
مادر شوهرم منو تو یه مراسم دید و برای پسرش پسندید!
بعدم اومدن خونه مون یه صحبتی کردیم و حالا شوهرم واقعا از من خوشش اومد یا رو حرف مادرش حرف نزد بماند!؟
اما ما بعد نامزدی به هم علاقه مند شدیم
از اولین روز عقد اذیت های خانواده ی شوهرم به خصوووص مادرش شروع شد!
منی که تو خانواده عزیز کرده بودم کسی از گل نازک تر بهم نمیگفت مامانمم رابطه ی خوبی با خانواده شوهرش داشت و تا به حال از این اختلافا ندیده بودم تحت فشارای شدید روحی قرار گرفتم
خانواده م همه جوره به شوهرم احترام میزارن چقدر حمایت مالی و... کردن ازش
در حالیکه ما از لحاظ مالی، فرهنگی، تحصیلی و همه جوره از خانواده ی شوهرم بالاتر بودیم اما لحظه ای نه خودم نه خانواده م بهشون فخر نفروختیم و از اول سعی کردیم خاکی و بی ریا رفتار کنیم
اما نمیدونم چرا از روز اول یه جور برخورد میکردن انگاری مخالف ازدواجمونن!
یا مثلا من خودمو بهشون انداختم
یا هر چی!
بارها مادر شوهرم گفته آرزو داشتم پسرم عرضه داشت دوست دختر میگرفت و با اون ازدواج میکرد😂
جالبه نه؟!
میخوام بهت بگم زندگی با آدم های سلطه جو و زور گو خیلی خیلی سخته
من ندونسته گیر یه همچین آدمایی افتادم
تو داری دونسته این کارو میکنی
من نمیگم زندگیت خراب میشه خدایی نکرده طلاق میگیری و...
مگه من طلاق گرفتم یا زندگیم خراب شد؟!
نه، من و شوهرم همدیگه رو دوست داریم
داریم با هم زندگی میکنیم تا حد زیادی هم جلوی دخالتای خانواده شو گرفتیم
اما...
منم از اول زندگیم آرزو به دلم موند شوهرم بگه جایی که به زنم بی احترامی بشه نمیرم!
ولی هیچوقت نگفت
میدونی چرا؟!
چون اون قرار نیست از خانواده ش دل بکنه
اگه بخواد این حرف رو بزنه که باید کل خاندانش رو فراموش کنه
چون اونا هیچوقت منو دوست ندارن و همیشه بی احترامی خواهند کرد...!