2777
2789
عنوان

رمان تمنای با تو بودن

1260 بازدید | 1 پست

تمنای_با_تو_بودن#  

#پارت_اول



نفسم را که از شدت هیجان حبس کرده بودم، بیرون دادم و با عجله پله ها را دوتا یکی کردم و پایین رفتم.

زیر راه پله پناه گرفتم و گوشی را از جیب شلوارم بیرون آوردم.


دستم را روی قلبم گذاشتم تا از شدت ضربان‌ش کم کنم.

دکمه ی پاسخ را فشار دادم و بعد از گزیدن لبم که میخواستم نیش بازم لو نرود، جواب دادم:


_ الو، سلام


صدای محسور کننده اش از پشت خط، لرزه به تنم انداخت. درست مانند بار اول از خجالت به نفس نفس افتاده بودم. نمی دانستم کی می توانم به جذابیت صدایش عادت کنم.


تن صدایش گیرا بود و کلمات انگار از حنجره ی مخملینش بیرون می آمد.

جواب سوالاتش را مثل همیشه رک و راست و بدون هیچ کم و کاستی دادم.


خوشبخت تر از من مگر در دنیا وجود داشت؟


مردی که ایده آل من بود و برایم بی تاب بود. عاشقم بود و من بد جور دل و دینم را به او باخته بودم.


نمی دانستم من او را بیشتر دوست دارم یا او مرا.



مامان از پله ها پایین آمد و برایم لب زد که به خانه ی آذین می رود.


آذین، خواهر بزرگم بود و با اینکه فقط دوسال تفاوت سنی داشتیم او هفت سال قبل ازدواج کرده بود و با اختلاف های ریز و درشتی که داشت، روزهایش را سپری می کرد و مامان هم طبق معمول و نگرانی همیشگی اش بابت آذین، برای سر زدن به او راهی خانه اش شده بود.


برایش دستی تکان دادم و با خیال راحت روی پله ها نشستم و مشغول ادامه ی صحبتم شدم.


متوجه گذر زمان نشدم تا با شنیدن صدای در راهرو با عجله از او خداحافظی کردم و گوشی را درون جیبم جا دادم.


آرش برادر کوچکترم بود نگاهی به دستپاچگی ام انداخت و سری از تاسف تکان داد.


خستگی از چهره اش می بارید و این چند وقت لاغر شده بود ولی کماکان اصرار داشت همزمان با دانشگاه، سرکار برود و هر چه زودتر خرجش را از بابا جدا کند.


وقتی با هامون صحبت می کردم تمام مشکلات برایم هیچ می شد و انرژی وصف ناپذیری از او دریافت می کردم.


زبانم را برای آرش در آوردم و زودتر از او از پله ها بالا رفتم.


آرش کم و بیش در جریان خواستگاری هامون از من بود ولی غرور بیجایش مانع میشد به رویم بیاورد.


شاید هم فکر نمی کرد تمام فکر و خیال من به تصرف هامون در آمده و در این زمان اندک قضیه مان جدی شده است.





رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹

تمنای_با_تو_بودن#  

پارت_دوم#  




قابلمه را از روی اجاق برداشتم و در حالی که زیر لب آواز می خواندم غذایش را در بشقاب خالی کردم و روی میز گذاشتم.


آرش دستهایش را با دستمال خشک کرد و زیر چشمی نگاهم می کرد.

با لبخند خیره به صورتش شدم، با ازدواج من، او تنهاتر از قبل می شد و شاید تصمیم مستقل شدنش را عملی می کرد و آپارتمانی برای خودش اجاره می کرد. دلم برای حس استقلال طلبی که داشت، ضعف رفت. بی اختیار نوک بینی اش را کشیدم.


می دانستم از این کار حرصش در می آید ولی انرژی و هیجان بی حدم را باید سر او خالی می کردم و طبیعتا هرچه ناسزا بلد بود، نثارم کرد. قهقه ای زدم و روبرویش نشستم.


با اخم مشغول مالیدن بینی اش شد و با حرص دندانهایش را روی هم سابید و گفت:


_ خوبه! کبکت بد جوری خروس می خونه. مامان کجاست؟


با لبخندی که به پهنای صورتم بود جوابش را دادم:


_ رفته خونه آذین


سری تکان داد و مشغول خوردن غذایش شد.


دستم را زیر چانه گذاشتم و به برادری که سه سال از من کوچکتر بود خیره شدم.

کل کل های من و آرش تمامی نداشت و به قول آذین مثل موش و گربه بهم می پریدیم.


همیشه توقع داشتم آرش از من حساب ببرد که برخلاف توقعم، این آرش بود که اصرار داشت من به حرف هایش گوش کنم.


به قول خودش غیرتی بود و همیشه حواسش جمع من و کارهای من بود. از اینکه هنگام بازگشت از مدرسه با دوستانم در کوچه و خیابان بگو و بخند کنم بدجوری بیزار بود و همیشه سر این موضوع با من جر و بحث می کرد.


البته باید اقرار کنم منم گاهی از سر بدجنسی، حرص او را در می آوردم. شاید اگر برای ادامه تحصیل در شهر دیگری اقامت نمی کردم، همچنان سایه ی هم دیگر را با تیر می زدیم.


اما دوری از همدیگر باعث بزرگ شدنمان شد و مهر پایانی بر بحث های الکی و لجبازی های بچگانه مان شد و کل کل هایمان اینبار به جای رنگ کینه و تلافی، رنگ دوست داشتن و محبت گرفت.


در فکر و خیال فرو رفته بودم که آرش به یک باره  مرا ترساند و جیغم را در آورد.

می خواستم دنبالش راه بیفتم و تلافی کارش را سرش در بیاورم که ویبره گوشی ام مانع شد.


سر جایم ایستادم و به بهانه ی جمع کردن بشقاب و مرتب کردن آشپزخانه به دنبال آرش نرفتم و بی هدف در آشپزخانه دور خودم می چرخیدم و فکر می کردم جواب هامون را چی بدهم؟


همیشه باید جواب زنگ هایش را می دادم و سر این موضوع گوشی ام را حتی داخل حمام هم می بردم که مبادا تماسی بدون پاسخ بماند.


صدای بسته شدن در اتاق آرش را که شنیدم، نفس راحتی کشیدم و گوشی ام را بیرون آوردم و بعد از برقراری تماس به اتاق خودم رفتم.





رمان غوغای زمانه چاپ شد خدا روشکر... قسمتی از رمان👇...     عطر تنش در بینی‌ام پیچید و اشک‌هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می‌کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به پارکت‌های  چوبی زیر پایم زل زده بودم سعی در صاف کردن صدایم داشتم: _سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.              رمان درحال تایپ هم تو کانال @neisarifateme  خوشحال میشم با نقدهای ارزشمندتون همراهیم کنید🌹
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792