2777
2789

من 44 ساله و همسرم 52 ساله سالم و سرحال و اهل ورزش و از سن کمتر هم به نظر میاییم

دخترمون 15 سالشه سالها همسرم بچه دوم میخواست من با حساب و کتاب میگفتم نه

شرایط هم خوب بود فقط خونه 2 خوابه بود و الانا میشد دیگه 3 خوابه خریده بودیم

خلاصه نشد زوتر و ناخواسته هم نشد من گذاشته بودم با جلوگیری های نیم بند که اگه شد شد اگه نه ولش کن

حالا شرایطمون از قبل بهتره من میخوام اما همسرم میگه اصلا حرفشم نزن

به نظرتون چه کنیم من عذاب وجدان دارم تقصیر من شد حالا دوست دارم جبران کنم اصلا موافقت نمیکنه

مشاوره بریم؟تلاش کنم راضی شه؟شما باشین چکار میکنین؟

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

راضیش کن

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️

ببخشید اما ۴۴یه مقدار دیر نیست؟؟؟

تا وقتی که اقدام کنید ودنیا بیاد میشه۴۶_۴۵

من بودم قیدشو میزدم

همون سالها باید اقدام میکردید،حالا چند سال دوتا بچه ها تو یه اتاق میبودن چی می شد مگه

اوووه حوصله داریا دیگه 52 سالشه بچه میخواد چکار...فاصله سنیش با بچش میخواد 52 سااااااال باشه...حق داره نمیخواد

از چیزایی که داری لذت ببر اون وقت میبینی که حالت چقدر خوب میشه...
چرا؟ الان خداروشکر شکر همه چی خوبه شادیم هر سه تایی اما شاید خوشی زده زیر دلم؟

خب بایدهمونموقع که میگفت میاوردی یکی چه ربطی به دوخابه سه خابه بودن خونه داره مرداازیک سنی به بعدحوصله بچه ندارن

😐کنارم گذاشتی که تلخم کنی شرابی شدم ناب حسرت بکش😏😎

خودت حوصلشو داری؟بارداری تو این سن هم یه کم مشکله چون تخمکها کیفیتشون پایینه..‌.بعد مثلا بچه دار بشی اختلاف سنتون زیاده به مشکل می خوری تو نوجوانیش....

به نظرم بی خیال شو

لطفا زیر ۳۵سال ریپلای نکنه ...متشکرم
اوووه حوصله داریا دیگه 52 سالشه بچه میخواد چکار...فاصله سنیش با بچش میخواد 52 سااااااال باشه...حق دا ...

خوب چکار کنم که غصه نخورم؟

خیلی به گذشته فکر میکنم و شده خوره روحم

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

چاقی زود

6maryam86 | 5 ثانیه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز