یه چیز تعریف کنم شاید باورتون نشه.. دایی دارم دکتره بم زندگی میکنه شب زلزله شیفت بود.. خانوادشم تو خونه تنها همشون عادت داشتن هرر کدوم واس خودشون جدا میخابیدن شب زلزله یکی همش یاد رو پشت بوم خونشون سنگ پرت میکنه پایین اینا میترسن میرن تو خونه درو قفل میکنن زنگ میزنن همسایشون بره رو پشت بومشون نگا کنه میره چنبار هیچی نمیبینه دوباره میاد پایین میببنه باز داره سنگ میندازه.. همسایه میگه من میرم اصلا چیزی نمیبینم شما برین داخل درو قفل کنین.. خلاصه میرن تو خونه ولی پسر داییم میگه من میرم تو اتاق خودم بخابم میترسم دزد باشه وسیله هامو ببره داییم خیلی مرد خوب فداکاریه هیچ وقت نذاشته همسایه ها کنارش که فقیرن گرسنه بخابن همیشه کمک میکنه به نیازمندا.. شب زلزله همه ازترس یجا جمع میشن زلزله میشه میرن زیر تخت زنده میمونن.. جز پسر داییم میره زیر اوار که دوساعت بعد زنده درش میارن همه گفتن این یه فرشته بود از طرف خدا که شماها رو بترسونه یه جا بخابین اتفاقی براتون نیوفته