چنتاع دیدم
یکی تویه یه اتاق تاریک بیهوش شده بودم اومدم بسرون یهو روبه روم رهبر رو دیدم که نشستن و دارن برا مردم سخنرانی میکنن منم گوشه یه ستون نشستم و نگاش کردمو گریه کردم و بعد رفتم جلو و ازش چفیه اشو خواستم و اونم با لبخند بهم داد
من بسیجی   خیلی مذهبی نیستم ولی آقا رو خیلی دوست دارم
یکی هم یه اقای نورانی دیدم که... 
ولی یکی که جدا از این مسائل باشه خواستگارمو که خیلی دوسش داشتم رو دیدم که باهم حرف زدیم و به توافق رسیدیم اخه من تا سال دیگه مجبور شدم به اجبار ایشونو رد کنم