دو سال پیش ی خواب دیدم ک هنوز ک هنوزه بهش ک فکر میکنم آرامش میگیرم....دیدم تو جاده جنگلی سوار ماشین همراه با پدر و مادرم هستم ک یدفه ی ماشین سنگین از جلو میزنه ب ما و ما پرت میشیم تو ی دریاچه..وای بچه ها همون لحظه دیدم ی نیروی عجیب منو ب سمت آسمون میبره قشنگ حس کردم دارم میمیرم..بخدا ی نور خیلی بزرگ منو ب سمت خودش میکشید هیچ لباسی ام اون لحظه تنم نبود..فهمیدم دارم میمیرم حس خوب و پر از آرامشی داشتم .ی دفه همون جا دادزدم با گریه ک خدا بزار پیش بچم باشم اون ۱ سالشه بهم احتیاج داره.جوری التماس میکردم ک نگین.دلم واس پسرم تنگ شد تو خواب ک دارم تنهاش میزارم.ی دفه انگار ۱۰ نفر پای منو گرفتن و کشوندن پایین.باورتون نمیشه از خواب ک پریدم کلا بدنم یخ کرده بود .حس خوب ولی خیلی عجیب بود.از ی خانم جلسه ای پرسیدم .گفت داشتی تو خواب تموم میکردی .ولی بچه ها خدا خیلی مهربونه .لحظه ای ک داشتم ب نور نزدیک میشدم اسم پسرمو میگفتمو اینکه بزار از آب و گل ک در اومد ببرم.خدا نخواست پسرم بی مادر بزرگ شه👆❤