یازده سال و یه ماه و یه روز پیش که میشد ۸۸/۸/۸ و برابر بود با تولد امام هشتم یک سری تاریخهای لاکچری از این دست برای تولد و مناسبتها و دیدارها مد شد. یا شد موعد رسیدن به چشم اندازهای زیبا و هدفهای قشنگ زندگی خیلی ها تو برنامه زندگیشون.
اون موقعها نوزده ساله بودم و با دوستای خوبم زندگی می کردم و لذت میبردم همون روزها بود که با هم قرار گذاشتیم تو یه تاریخ لاکچری یعنی ۹۹/۹/۹ بعد از گذشت ۱۱ سال توی هر شرایطی هستیم همدیگه رو توی نهمین پل سی و سه پل راس ساعت ۹ صبح ببینیم. حتی مشخص کردیم پلهای سه و سه پل رو از سمت میدون انقلاب نشمریم و از سمت هتل پل شروع کنیم به شمردن...
هی دست هامونو روی هم می گذاشتیم و قول می دادیم . من خنده ام می گرفت و می گفتم بابا نمی شود.. . قول دادن سخت است ... از کجا معلوم ۱۱ سال دیگه چه می شود ... من مرده و شما زنده... دستم رو کشیدم عقب گفتم من قول نمی دم صدای اه و پیف نرگس و زهرا و سعیده بلند شد که تو چقدر مزخرفی. سعیده که متاهل بود کمی فکر کرد و گفت راست می گه خب از کجا معلوم یه شوهر سیبیل کلفت بدجنس نصیبتون شه و شما رو نیاره اصفهان. زهرا و نرگس که در حال گرفتن گواهینامه رانندگی بودند گفتند خب خودمون میاییم مگه دست و پامون کجه. سعیده باز بیشتر توضیح داد آخر قرار بر این شد حتما همسرامونو با خودمون بیاریم و با هر تعداد بچه ای که داشتیم یه لنگه پا روی پل نهم وایسیم تا بقیه هم برسن. نرگس یه دفعه یادش آمد آقا آمدیم و یکی مان ازدواج نکرده بود و دلش سوخت. همه خندیدیم و جدی نگرفتیم. قول دادیم... نه قول دادند که سر قرارشان بیایند من هم دست روی دستشان گذاشتم با این توضیح که سعیم رو می کنم ولی اگه نشد ... زهرا که گاهی در خانه حسن زاده صداش می کردیم گفت مثلا چرا نشه؟ لابد چون مسیرت طولانیتره به اصفهان؟ تنبل خانوم.
گفتم نخیر حسن زاده جان. یاد بچه ای که نداشتم کردم و گفتم اومدیم و یه دوقلو توی شکم داشتیم.. هر هر خندیدیم و خلاصه وعده مان رو هی مرور می کردیم. حتی تا این جاشو هم فکر کردیم که ناهار و چی بخوریم. بعدتر که سعیده رفت و مونیکا جاش آمد به او هم گفتیم ما ۹۹/۹/۹ساعت ۹ وعده داریم روی پل نهم. در جریان باش. مونیکا هم گفت باشه عاشق همین احمق بازیهاتونم. و او هم قول داد.
نه به کرونا فکر می کردیم و قرنطینه. نه به سرما و برف و سیل اصفهان. نه به زاینده رود خشک. نه به بچه های نازک که زود سرما می خورن. نه به این که ممکنه برای این که تاریخ زایمان لاکچری شه میلیون ها تومن هزینه میشه. عجب عالم خوبی داشتیم که حتی یادآوریش سرحالم کرد این اول صبحی.
و خلاصه گذشت و گذشت و گذشت تا رسیدیم به امروز . و همین ساعت که من به شما در سی و سه پل ملحق نشدم. نمیدانم کدامتان همدیگر رو دیدید. اما من خیلی وقته از شما خبر ندارم. پنج شیش ساله که نمیدونم دوستانم کجان و چه می کنند..تا اونجایی رو خبر دارم که سعیده و زهرا یه پسر هفت هشت ساله احتمالا دارن. که انشاءالله تنشون سالم.
فراموش شدیم از خاطر هم. خیلی ساده. گوشی موبایلی که سوخت و شماره تلفنهایی که از دست رفت.
چقدر خوب که من قول حتمی به شما ندادم. چقدر بد که شرایط زندگی ما رو میسازن.
چشمم به کلوب بود که همه تون گاهی با اکانت من چت می کردید و اسم کاربری و رمز عبور رو داشتید و لابد بعد از این همه سال مشخصات آن هم یادتان رفته. دوستتون دارم و خاطرتون برام عزیزه...تا سی آذر کلوب هست و بعد... این سایت هم با همه ی خاطره های خوبش تعطیل می شه.
ای کاش...
فقط آرزوی خوشبختی سلامت آرامش براتون دارم حتی اگه دیگه نبینمتون. صداتونو نشنوم ...
در پناه حق باشید ..