سلام به همگی..اول خودم میگم.این یکیشه بازم چیزای دیگه هست میگ...من حدود ۹سالم بود ما تو  کوهمون زندگی میکردیم خونمون نزدیک قبروستون روستامون بود.خیلی نترس بودم یادمه مامانم پول داد که برم مغازه خیارشور بخرم هوا تاریک بود منم بازی بازی رفتمو برگشتم.همین دمه خونه که رسیدم کوچه بقله خونمون که راه به قبرستون داشت یه سایه دیدم .سایه یه مرد.هی نزدیک میشد منم میرفتم جلو ببینم کیه سلام کنم بلخره اونجا همه همو میشناختیم هرچی رفتم جلو دیدم فقط سایست الان میگم خودم یجوری مو به تنم سیخ میشه سایه تا نزدیک پام رسیدو خبری از هیچکس نبود منم ترسیدمو سریع رفتم خونه درو بستم قلبم تو دهنم بود