ی روز با مامانم بازار بودیم...بگیدد خببببب😁
بعد منو مامانم خیلی ادعای باکلاسی میکردیم
بعد ی مغازه لباس فروشی بود پله میخورد میرف طبقه بالا ماهم رفتیم ببینم لباساشو عاقا ماهم تند تند این پله هارو میرفتیم بالا دوسه تا پله مونده بود به اخری یهو دیدم مامانم پخش زمین شد منم که اصلااا نمیتونم جلو خندمو بگیرم همونجا بلند زدم زیرخنده
نگو لبه کفشش خورده بود به نوک پله افتاد ولی سریع پاشد😂😂 عاقا قیافه فروشنده رو نگم براتون بنده خدا داشت چیزی میخورد به سرفه افتاد نزدیک بود خفه شه😐ولی دمش گرم نخندید😁