شوهرم نمیتونست بیاد
منم ۱ساعت و نیم فاصله داشتم
میتونستن تاریخو عوض کنن که ما تهران باشیم اما نکردن چون هووول بودن
منم با بچه کوچیک و هزار بدبختی و هزار خرج راه و ... رفتم
سنگین ترین کادوی ممکنو که به سختیجور کرده بودیم بردم
ترافیک بود بدجور توو شهر
ساعت ۸ شب رسیدم همه مهمونا داشتن میرفتن
یعنی حتی میتونستن ساعت همون روزو بکشونن تا ۱۰ و ۱۱ تا منم باشم
اما دریغ
هیچ کدوم تحویلم نگرفتن
هیچی هیچی
فقط مردم تا به خونم رسیدم دوباره
دیگه غلط کنم بخاطرشون خودمو به سختی بندازم دست تنها