همه خاطرات گذشته ام، مثل یک کمد چوبی ته انباری با یه وزش خاطره تلخ، به صدا درمیاد... هرچی میخوام به اون گذشته لعنتی و اشتباهاتم فکر نکنم، ولی فکرش راحتم نمیزاره.... چقدر یک اشتباه، تاوان داره... 😔 
هرچی میخوام قوی باشم، به آینده روشن امید داشته باشم، ولی این ابرسیاه روزهای گذشته وترس، جلو طلوع این نور رو میگیره.... کاش همه چی عوض بشه.... این غار تنهایی در ودیوارش فرو بریزه....