6ساله ازدواج کردیم تودوران عقد مشکلات زیادی داشتیم میگف منوتامین نمیکردی توخانواده ضدمرد وبیسیاست بزرگ شدم بعد2سال رفتیم زیر یه سقف ی شب ک بحثمون شد گف ذهنم درگیرسکسه همش دیگ بامن تامین نمیشه منم گفتم برو زن،بگیر، ازون شب مدام درگیربهترشدنم شدم روز بروزبهترشدم
خودشم شاهدبودچقدرتغییرکردم
بعدیه سال ازون بحثمون دیدم پکره رفته توخودش تومهمونی بودیم بهش شک کردم ازش پرسیدم گف چیزی نیس بلاخره از زیر زبونش کشیدم بیرون میگه باکسی بوده اونم گفته یامن یاخانوادت
ک بهش گفته من خط قرمزم خانواده س
بمن میگه کاری کن عاشقت شم بخدا دارم همه سعیمومیکنم تو تمام این مدت همش حس میکردم داره بم خیانت میکنه بارهابهش گفتم گف بریز دوراین افکارو
وقتی بش اسرارکردم بگوچی شده گف جنبش داری منم گفتم اره
باهاش حرف زدم
اما ی چی داره مخمومیخوره ک چرا من خودم نزدم ب سلیطه بازی نمیدونم چی شده بود ایقدخونسردشده بودم
همش بخودم میگم چی باعث شده ک ب خودش جرات داده بیادتوچشم نگاکنه بگه کارغیرشرع انجام ندادم
همش منت میذاره من نخواستم زندگیمون بپاشه