14 سالم بود مامانم آبجیمو دنیا آورد خونه خاله مامانم روضه خونی بود و آش میپختن فامیلهای شوهرش هم مثل هر سال از شیراز میومدن دختر خواهرشوهرش23 سالش بود به مامانم گفت بچه ی دخترونه؟ یعنی بچه من
البته میدونست آبجیمه
منم سریع گفتم پس با این حساب شما باید 5 شش تا بچه داشته باشبد
دیگه طفلی تو افق محو شد کل فامیل هم بلند واسه هم تعريف میکردن و خلاصه رفت تو حیاط دیگه ظاهر نشد جلوم