گفته بودی که چرا محو تماشای منی
وانچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی ...
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو ... به قدر مژه بر هم زدنی ..!
گفته بودم گر بیایی مقدمت را گل فشانم
گل چه قابل مهربانم ، چشم هایم فرش راهت
تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشور گر نشود حرفی نیست
اما...
نفسم میگیرد در هوایی ک نفسهای تو نیست
عشق یعنی که به یوسف بخورد شلاقی
درد تا مغز سروجان زلیخا برود
تو همه راز جهان
ریخته در چشم سیاهت
من همه
محو تماشای نگاهت
|حسّ و حال| همهی ثانیهها[⏰] ریخت به هم
شوق یک رابطه با حاشیهها
ریخت به هم… :)
گفته بودم به کسی عشـ♥️ــق نخواهم ورزید…😁
آمدیّ و همهی فرضیهها
ریخت به هم!
تا پیرهنِ یوسفِ گمگشته نباشد
بیناییِ یعقوب و زلیخا شدنی نیست
از قول من خسته به معشوقه بگویید
جز عشق تو عشقی به دلم جا شدنی نیست :) !!
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آنچنان مات،که یک دم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه برهم زدنی
دیگه طولانیاشو خودت فاکتور بگیر حال نداشتم بشینم جدا کنم