بچه ها پارسال من و شوهرم دعوامون شد جلوی همه و اون رفت گفت تا تو باشی نمیام...فرداش با پدرم اومدیم شهرخودمون.چه شبی بود.فرداش که میخواستیم بریم حالم وحشتناک بد بود بهش پیام دادم نذار برم بیا پیشم من دلم برات تنگ میشه.در جوابم گفت فیلم بازی نکن...هنوزم قهریم و دادخواست طلاق داده.ولی الان داشتم فکر میکردم پارسال مثه همین ساعت چقدر حالم خراب زمان برام ایستاده بود.دو تا قرص خواب با هم خوردم اما ساعت سه خوابیدم پنج بیدار شدم یهو با خودم گفتم چرا حالم اینقدر بده؟تا یادم اومد باز دنیا روی سرم آوار شد. از سرشب پیامای قبلیمونو میخوندیم عکسامونو نگاه میکردم...هنوز دلم به طلاق راضی نیست ولی هر وقت یادم میاد چه زخمی بهم زد حالم بد میشه.