من و شوهرم خیلی تلاش کردم که به شهرمون برگردیم ولی پدرمادرامون مخالفت کردن ،حتی ماتلاش کردیم که اونا بیان یه واحد تهران بگیرن که اونم مورد استقبال قرار نگرفت الان بعداز دوازده سال افسرده شدم که هیچ و ازپدرمادرم ناراحتم و احساس میکنم اگه بمیرن برام مهم نیست چون خ وقته مردن ولی اینو بگم خ عذاب کشیدم تا حالا ازغریبی الان همه چی خوبه ولی زخمام خوب نشده
من یک ساعت فاصله دارم. دور محسوب میشه؟یوقتایی واقعا دلم میگیره که چرا تو شهر خودم پیش خانوادم نیستم.
نه عزیزم یه ساعت برای ما آخر خوشبختیه ، ماتا بچه هامون رو ببریم پدربزرگ مادربزرگشون رو ببینن از خستگی کلافه میشن که خودم دلم واسشون میسوزه میگم کاش اصلا اینا نمیدونستن پدربزرگ مادربزرگ چیه