سلام اقا من دلم پره از خانواده شوهر خودم کلا کاری ب کار چیزی ندارم یعنی کلا زبون بخوام بکشم خوبشو میکشم ولی هیچ وقت تاحالا از زبونم استفاده نکردم و احترام میکنم همرو دلم نمیخواد کسی حتی یذره ازم ناراحت بشه برا همین هیچی نمیگم .چیکار کنم بیاید راهنماییم نمیخوام دیگه اینهمه سوارم بشن.
من الان هشت ماهه عروسی کردم نمیخوام دیگه از این به بعد حداقل چیزی بگن بهم
دیشب من خونه فامیلامون بودم که دوستمم میشد .شوهرامون و برادرشوهرم و اینا همه باهم رفته بودند گردش شبم میخواستن بمونن فقط همسر من چون سرکار بود دیشب یک اینجور برگشت خونه . ولی ب من گفت عیبی نداره زن فلانی تنهاست بمون پیشش . خوب یعنی همسرم خودش هیچ مشکلی نداشت با این قضیه.
همسرم رفته بود شهرمون مامانم یه چیزی جا گذاشته بود بهش گفته بود بیاره اونماورده بود تو ماشین بود . مامانم صبی زنگ زد بهمکه لازمش دارمگفتم خونه نیستم زنگ زدم همسرم گفت بگو مامانت بره دم خونه داداش کوچیکمو میگم میده بهش .
خلاصه مامان من اومده دم خونه ما (ما و مادرشوهرم تو یه ساختمونیم) میگفت پشت در بودم تا اومدم در بزنم صدا مادرشوهرم و برادرشوهرم اومده میگفت برادرشوهرم تا اومده پای ماشین مادرشوهرم صدای پاش اومد که دویده اومده گفته چی میخوای تو ماشین اونم اسم مامان منو اورده بعد میگفت با یه جیغی مادرشوهرم گفته میخواد بیاد ماشینو ببره؟😒 میگفت چندبار گفت . برادرشوهرم هرچی گفته نه و اینا اون باز میگفت با صدای بلند میگفت برا چی بیاد ماشینو ببره .
به مامانم خیلی برخورده بود . بخدا شوهرم بنده خدا اصلا اینجور نیست همیشه باباممیره جایی ب مامانم میگه بیا ماشین مارو ببر میری سرکار و اینا . خوبه حالا تاحالا یکبارم مامانم اینا ماشین مارو نبردن .