گوشیم خراب بود برام خرید و گفت پولشو کم کم ازت میگیرم. میخاست غرورم و نشکنه. بالاترین گوشی روز و اون سال خرید. بهش عادت کردم. تازه فهمیدم مرد و حمایت و عشق و محبت چیه.
بهش وابسته شده بودم و براش میمردم
خداشاهد دستم بهم نمیزد. یه روز گفتم برو دنبال زندگیت خیلی وابسته هم شدیم و این نمیزاره جدا شیم. من بچه دارم تو مجردی. دیدم رفت تو خودش و حالش گرفته شد و گفت منم زن دارم اکا اخرای طلاقم و داریم جدا میشیم. زنش و خودش بچه اصفهان بودن. عقد بودن.
زنش اونجا بود و این اینجا تنها خونه گرفته بود بخاطر کارش
اما زنش بهش خیانت کرده بود و تو کار طلاق بودن. دوسالی میشد دادگاهشون طول کشیده بود اما ماه های اخر جداییشون ما باهم اشنا شده بودیم