بهش گفتم تشک تختو دربیاریم آخه آب ریخته شده روش گفت حوصله ندارم گیر نده منم ادامه ندادم پام محکم خورد بهش برگشت چنان پاهامو فشار داد با عقده سرش داد زدم گفتم مگه من عمدا زدم که تو زدی گفت تو به خاطر تشک زدی گفتم اینجوری نیست گفت من تو رو میشناسمت و کلی حرف بارم کرد گفتم گمشو آخه داشت داد میزد و دعوا میکرد یهو برگشت محکم و مثل حمله زد به دستام و شروع کرد فحاشی کردن من لال موندم فقط گریه کردم الانم بند نمیاد قلبم تند تند میزنه