دو هفتهه اس دماغمو عمل کردم
مامانم ی بار به دیدنم نیومد
حتی زنگ نزد حالمو بپرسه
بابام بدتر از اون
چند پیش رفته بودم
دست ابجیم شکست
همسر من بردتش گچ بگیره
مجبورر شدم برم خونه مامانمینا
بخاطر حالم و اوضاع من و نبردن بیمارستان
بابام نمیدونست که من اومدم و اونجام
خواهرزاده ام به بابام گفت
نرگس خیلی تغیر کرده باابا جون
ببینی نمیشناسیش
بابامم گفت من اصلا نرگسو نمیشناسم
دلم بدجور شکست
بماند که هزاران بار دلمو شکستن
و فردای عروسی که رفته بودم مادر زن سلام
بابام یواشکی داشت با شوهرم حرف میزد
منم گوش وایساده بودم
میگفت فقط ی ارزو دارم
تا روز مرگم چشام نرگسو نبینه
ب مردنشم راضی ام
الان دلم از همه خانواده ام گرفته
یه نفر نیومد پرستاریم
عروسیم 4تا از ابجیام نیومدن
تو همه چیشون مثل سگ کار کردم
مامانم زنگ نمیزنه یه حالمو بپرسه
مامان شوهرم زنگ میزنه حسودی میکنم
میریزم بهم
ولی چیزی نمیگم