گفته بودم چون بیاید خاک پایش سرمه بر چشمم زنم.... او چو آمد پیکرم بی چشم بود، نه یار شد ، ...
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود/ تا کجا این دل غم زده ام سوخته بود
اینکه یه روز خوب قرار برسه دروغی بود که از بچگی تو سرمون کردن ..... بعضی وقتا زندگی یه جایی می ایسته ..... حتی به جای حرکت رو به جلو به عقب میره ...... به خودت میای میبینی با موی سپید و با جسمی داغون عمرت رفت پی زندگی دروغی
صبر ایوب در آخر به وصالی خوش شد.. من چرا مزد صبوری نگرفتم آخر؟
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواست/واندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
اینکه یه روز خوب قرار برسه دروغی بود که از بچگی تو سرمون کردن ..... بعضی وقتا زندگی یه جایی می ایسته ..... حتی به جای حرکت رو به جلو به عقب میره ...... به خودت میای میبینی با موی سپید و با جسمی داغون عمرت رفت پی زندگی دروغی