من خونه ی عزیزم بودم که ی دفعه یکی در زد در باز شد عزرائیل بود که لباس تمام سفید و درخشنده ای داشت پیر بود و قد بلند اما یکم قیافش جدی بود من ازش ترسیدم اومد بالا من فک کردم میخواد جونمو بگیره به مامانم میگفتم مامان برام نماز بخونین و حلالم کنید عزرائیل پیش من و عزیزم نشسته بود بعدش نگاهی کرد به من و از من گذشت به عزیزم گفت چه روزی میخوای بمیری جعه یا شنبه انگار ی برگه داد دست عزیزم تا تیک بزنه عزیزم به ما گفت که چه روزی باشه ما گفتیم شنبه ی هفته ی بعد که یکم بیش تر پیشمون باشه اما عزیرمم گفت باشه ولی در اخر جمعه رو انتخاب کرد و به مامانم گفت چون جمعه عیده .