تا وقتی باردار بودم عین فرشته ها دورم بود.اصلا نمیذاشت حتی برای یه لیوان آب بلند شم از جام.بارداری دوقلویی پر خطری داشتم
ولی بچه ها که دنیا اومدن نزدیک دو ماه خونه پدرشوهرم اینا بودیم و من و کسایی که کمکم میکردن توی یه اتاق
شوهرمم اتاق دیگه میخوابید
بعدم که اومدیم خونمون پرستار گرفتیم.یه زن مسن تنها که 24ساعته پیشمونه.به جز آخر هفته هامیره سر میزنه خونش
الان من و دوتا بچه هام تنها تو اتاق میخوابیم
خیلی به وجودش نیاز دارم😢
بارها بهش گفتم تو هم بیا تو اتاق بچه ها بخواب.تو که باشی خیلی آرامش دارم
اونم کلی محبت میکنه و با شرمندگی میگه که من بدخواب بشم سردرد میگیرم
راست میگه تا چی نشده سردرد میگیره
ولی پس من چی!الان بچه ها سه ماهشونه.تا کی باید تحمل کنم جدا بخوابیم😭😭
به نظرتون چیکار کنم!؟چی بهش بگم
از بس اینروزا سر چیزای مختلف بهش غر زدم که دیگه دلم نمیخواد گلایه کنم ازش.فقط دلم میخواد کاری کنم که با میل خودش بیاد و اجبار من نباشه
اگه راهکاری ندارید خواهشا مسخره بازی هم درنیارید.حالم واقعا خوب نیست😔