خاستیم عروسی بگیریم دایم فوت شد45سالش بود.خیلی شوک بزرگی بود.خاستیم بعد اولین عیدش عروسی بگیریم مامانم اینا نزاشتن.گفتن زشته مگن داداشش مرد عین خیالشون نبود بزن بکوب راه انداختن.ازیه طرف هم بابای زنداداشمم هم بود(زنداداشم دخترداییمه) تا سالگردش چندماه موندا بود.درست بعد سالگرد داییم چندروز بعد ماه محرم شروع میشد.من مگفتم عب نداره دوسه روز فرصت داریم متونیم عروسی بگیریم.ولی مادرشوهرم گف ن همه جا سیاه زدن دلم نمیاد عروسی بگیریم.بمونه بعد محرم.خلاصه عروسی افتاد بعدمحرم.اواسط ماه محرم بود فهمیدیم اون یکی داییم سرطان داره ازیه طرف هم فهمیدم حاملم😭😭😭😐