والا انقد دروغ از بابام اینا اوردم پیش شوهرم مثلا میگفتم بابام ب فلانی گفت دامادم خیلی خوبه خیلی خوشحالم دخترم دست فلانیه در صورتی ک از خودم درمیاوردم این حرفارو😁ب بابامم همینجور
کم کم دلشون با هم نرم شد
یبار ک خونه پدربزرگم بودم شوهرم میخواست بیاد دنبالم ب بابام گفتم بیاد جلو در سلام علیک کنه با شوهرم.پدربزرگمم اومد ک یوقت بی احترامی نشه بین شوهر و پدرم.دیگه خلاصه دست دادن و روبوسی کردن.بعد ی مدت دیگه هی گریه کردم و اینا شوهرم اجازه داد دعوت کردم پدرم اینارو با پدربزرگم رو.دیگه حل شد خداروشکر.ولی من خیلی گریه میکردم خیلی روزای سختی بود خدا براشون بیاره ک اینکارو کردن با زندگیم.دیگه اخراش یجورایی واسه شوهرم مشخص شده بود اگر بخواد ادامه پیدا کنه این جریان من ادامه بده نبودم تو این زندگی.شاید واسه همینم یکم کوتاه اومد.این قهر یکسالونیم طول کشید