خسته ام از دنیا... دنیا هیچ گاه برای من سودی نداشت و
همیشه به زیان من بود.... همه چیز از نه سالگی شروع شد آن
موقع که برادر کوچکم به دنیا آمد... آن موقع که با به دنیا
آمدنش زندگیم را نابود کرد.. همه توجه ها با بزرگ شدنش
بیشتر به سمت او میرفت... دیگر تا جایی شده بود که پدرم
حتی به من نگاه نمیکرد و جوابم را نمیداد اما خوش بختانه
مادرم بود که هوایم را کمی داشته باشه... روز ها گذشت و
گذشت و من به سن 11 سالگی لعنتی رسیدم... میدانم خیلی
کم سن و سال بودم ولی به یه رفیق نامرد دل بستم و با تمام
وجود به او عشق ورزیدم... درد و دلم را به او میگفتم غافل از
اینکه قرار است از تک تک آنها سوء استفاده کند.... سال پنجم
گذشت و من فقط با حسرت دیدار اوم شب را به صبح میکردم
و بلاخره اول مهر امد و من برای دیدار او لحضه شماری
میکردم... یک ماه گذشت و او مرا ترک کرد و رهایم کرد من را
به عنوان یه ادمی که فقط برای خوش گذرانی های مسخره اش
رفاقت میکرد مینگریست... آه آه آه یک سال گذشت دوسال
گذشت اما من هنوز هم اورا دوست داشتم تا اینکه با آمدن
ستاره زندگیم از این رو به اون رو شد نمیدانم شاید هم تنهادلخوشی زندگی من ستاره است.. به هر حال تمام خاطرات
خوب و بدم با او گذرانده شد تا اینکه به سن 15 سالگی رسیدم
و مادرم به فکر شوهر دادن من... اما من دوست داشتم درس
بخوانم و حرفم را به مادرم گفتم و خوشبختانه چون زرنگ
بودم با ادامه تحصیل من موافقت کرد اما.... با هر چیز کوچکی
میگفت اگر درس نخوانی یا فلان نکنی یا فلان نکنی شوهرت
میدهم... ستاره هم مانند من.. یک روز تصمیم به فرار کردن
گرفتیم اما نشد.. نشد.. نشد.. ستاره تصادف کرد و توی کما
رفت... یک سال گذشت خدا میداند که هر ثانیه و هر لحظه
برایم مانند زهر مار میگذشت.. نه دوستی نه یاری... از خدا
کمک خواستم و به او رو بازگرداندم... و بعد یک سال بلاخره به
هوش آمد... روز ها گذشت و گذشت ومن به سن 17 سالگی
رسیدم و وقت شوهر کردن من به شیوع سنتی ازدواج کردم و
بعد با گذر زمان دلبستم به او دیگر همه زندگی من شده بود
محمد مهربان و خوش اخلاق من... اما امان از لحظه ای که
عصبی میشد.... مادر شوهرم نیز از طرفی نیز در هر فرصتی
برای من توطعه درست میکرد..... و بد ترین توطعه او هم
همخوابی با برادر شوهرم بود.. شوهرم مرا زیر کتک های
خودش گرفت و. وووووووو تا اینکه فهمید اشتباه کرده... اما
من لج کردم و امشب امشب لعنتی شوهرم تصادف کرد... دکترها میگویند نیاز به خون دارد و من هم داو طلب دعا کنید
برایم که خداوند کمکم کند... نمیدانم چرا هرچی تصادف هست
توی زندگی من است... افسوس افسوس افسوس
التماس دعا🙏🙏