بیاید بگید برای کدوم روزها و خاطرات بچگیتون دلتون تنگ شده، همون خاطراتی که با فکر کردن بهشون لبخند میاد گوشه ی لباتون😊😉
من خودم دلم برای روزهایی که خونه ی مادربزرگم جمع میشدیم تنگ شده، همه ی خاله ها و دایی ها و بچه هاشون، چقدر میگفتیم و میخندیدیم...یادش بخیر، چقدر پدربزرگ و مادربزرگ داشتن خوب بود😍
سِیم
خاطرات بچگی زیاد دارم
اما دلم تنگ نیست
اتفاقا امروز داشتم فکر میکردم باخودم ک من هیچ خاطره ای از بچگیم ندارم
متاسفانه خاله و دایی ندارم هروقت میرفتم خونه مامان بزرگم تنها بودم
خنده هام😔
بچه بودم به جز اخر هفته ها همیشه خونه عمم بودم
الان دلم برای اون تنگ شده ☹❤
وقتی بابام از سرکار میومد تا سر کوچه می دووییدم
من رو لحاف و تشک ها بازی میکردم
چه کیفی میداد
واقعا خونه مادربزرگ. بوی خاص و منحصر به فردش......بوی کولر آبی......خنده ها و قهقه های از ته دل...پذیرایی ساده با چای و نهایت دونوع میوه....حمله به هندونه هاشون....غذا های ساده ولی ۴۰نفر دور سفره
بازی تو حیاط،تاب بازی رو شاخه درخت،دویدن زیر بارون
وقتایی که با پسر عموم بازی میکردیم چقد همو دوست داشتیم باهم خوب بودیم میخندیدیم
الان به جز سلام و خداحافظی حرفی واسه گفتن نداریم☹
چهارشنبه بازار بودش یه ون میومد که فلافل میفروخت اولین بار ازون خریدم هر هفته کارم همین بود هنوزم مزه اش زیر زبونم خیلی دوست دارم برگردم عقبو یه بار ففط یه بار دیگه فلافلشو بخورم😔😔😔
وقتایی ک بابام میرفت مسافرت من میرفتم مخابرات زنگ میزدم پشت گوشی ک بابا بیا..
بعدش شب ک خواب بودم می یومدبالاسرم انگار دنیا رو بهم میدادن....ِِن غمی ن غصه ای ن مشکلاتی ...کاش کاش کاش زمان برمیگشت....
