2777
2789
عنوان

خاطرات بارداری و زایمان

4183 بازدید | 103 پست

سلام میخوام خاطرات زایمان خودمو بگم براتون 

این قضیه مال دقیقا سی و پنج روز پیشه پس داغه داغه😄😄😄

همرو از قبل تایپ کردم و سریع میذارم اگر نی نی بذاره ☺️

بخونید و نظرتونو بگین حتما چون دوست دارم نظرتونو بدونم 

بگذار مسخره کنند چادرت را .سیاه بودنش را. چهره بدون آرایشت را.می ارزد به یک لبخند مهدی فاطمه(عج)🥲

خاطرات زایمان


ما دو سال بعد از عروسیمون تصمیم گرفتیم برای بارداری اقدام. کنیم من پیش یه ماما رفتم و آزمایش پاپ اسمیر و اینا دادم اقدام کردیم پنج ماه اقدام کردیم اما باردار نشدم دیگه واقعا داشتم ناامید میشدم و میگفتم نکنه خدا نمیخواد به ما بچه بده ماه ششم اقدام بودم روز موعد پریودم بود و هنوز پریود نشده بودم شوهرم برای ناهار اومده بود خونه یه دفعه هوس آب زرشک کردم  و دو تا لیوان آب زرشک خوردم یه دفعه

بعداز خوردن به خودم اومدم که نکنه باردار بوده باشم و بلایی سر بچه بیاد  استرس گرفتم به شوهرم گفتم اون گفت خب برو بی بی چک بزن رفتم دستشویی و بی بی چک زدم حس کردم یه هاله ای از خط دوم دارم میبینم گفتم نکنه توهمه شوهرمو صدا زدم و بهش نشون دادم اون گفت منم دارم میبینم ذوق کردیم هر دو شوهرم گفت برو حاضر شو بریم آزمایش بدیم گفتم باشه و رفتم آماده شم یهو دیدم شوهرم نیست دیدم رفته طبقه بالا خونه مادرشوهرم وقتی اومد گفتم چرا رفتی بالا گفت رفتم گفتم حامله ای دیگه 😐😐😐

گفتم هنوز که معلوم نیست حداقل میذاشتی آزمایش مثبت شه بعد خلاصه رفتیم و آزمایش دادم و گفت که مثبته 😄 داشتم بال در میاوردم

بگذار مسخره کنند چادرت را .سیاه بودنش را. چهره بدون آرایشت را.می ارزد به یک لبخند مهدی فاطمه(عج)🥲

خلاصه رفتم پیش ماما و اون گفت تا هفته دوازدهم سونو نداره سونو و آزمایش غربالگری مال هفته دوازدهم که برام نوشت

سونو ان تی من دقيقا می  افتاد روز اول عید خلاصه به همه جا زنگ زدم تا برای اون روز وقت بگیرم زود تر که بالاخره یه جا روز چهارشنبه سوری بهم وقت داد نزدیک عید بود که کرونا شیوع پیدا کرد و همه جا تعطیل شد 😐 اونجا هم که وقت گرفته بودم برای سونو تعطیل شد خلاصه از ترس کرونا و اینا سونو رو نرفتم و گذاشتم عید تموم شه بعد عید وقتی فهمیدم مرکز سونوگرافی باز کرده سریع وقت گرفتم که برم رفتم چهارده هفته و پنج روزم بود که رفتم که گفت دیگه برای ان تی دیر شده و میتونی یه سونو معمولی بدی

رفتم سونو و گفت بچه پسره درحالی که شوهر من هم میگفت دوست داره بچه اولش دختر باشه به شوهرم گفتم گفت عیب نداره هرچی خدا صلاح بدونه همون خوبه خلاصه من یه دکتر انتخاب کردم که پیشش برم رفتم و برام سونو انومالی رو نوشت سونو رو دادم بعدا از بقیه شنیدم با انومالی آزمایش هم داشته به دکتر گفتم گفت چون آزمایش غربالگری اول رو ندادی فکر کردم نمیخوای گفتم الان برم بدم گفت نه دیگه ولش کن گذشته وقتش منم همه چیز رو به خدا سپرده بودم و سعی می‌کردم تو بارداری فقط آرومش باشم قرآن بخونم

بگذار مسخره کنند چادرت را .سیاه بودنش را. چهره بدون آرایشت را.می ارزد به یک لبخند مهدی فاطمه(عج)🥲

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

هفته هفدهم شد جفتم خلفی بود و حرکاتش رو زود حس کردم یه حس بی نظیر بود واقعا ولی بعدش نگرانی من شروع شد همش میگفتم وای چرا تکون نمیخوره نکنه چیزی شده و اینا دختر دایی شوهرم هم با من باردار بود ما قم زندگی میکنیم ولی چون خودمون تهرانی هستیم و تهران رو بیشتر می‌شناسیم و بیمارستان هاش بهترن میخواستم تهران زایمان کنم از دختر دایی شوهرم پرسیدم اونم که بچه سومش رو باردار بود دکتر خودش رو پیشنهاد داد هفته بیست و هشتم منو دختر دایی شوهرم باهم رفتیم پیش دکترش یه سونو نوشت برام انجام دادم و دوباره رفتم گفت رشد بچت یکم کمه و دوباره سونو نوشت سری بعد وزنش هم معلوم شده بود که گفت وزنش هم کمه و برام پودر لیدی میل نوشت که متاسفانه هرجا رو گشتم پیدا نکردم باز سونو نوشت که توش چیزای دقیق تری میخواست وقتی بردم براش گفت این سونو اصلا چیزایی که من میخواستم رو ننوشته ولی با توجه بهش وضعیتت اصلا خوب نیست برو آمپول بطن که اگر مجبور شدیم بچه رو زود دنیا بیاریم تو دستگاه نره بعدم بهم گفت نمیتونم نظر قطعی بدم یه پریناتولوژیست معرفی کرد گفت برم پیشش ببینم اون ختم بارداری میده یا نه من نگران شدم شوهرمم همینطور ریختیم به هم زنگ زدم پریناتولوژیسته گفت وقت نداره خلاصه یکی از فامیل های شوهرم دکتره شوهرم زنگ زد به اون و مشورت گرفت اونم یه بیمارستان رو معرفی کرد گفت برید اونجا پرونده تشکیل بدین رفتیم پرونده تشکیل دادم ان اس تی گرفت گفت خوبه برو خونه پنج روز دیگه سونو بده بیار بهش گفتم اگر برم خونه شما تضمین میکنی بچم طوریش نشه؟

گفت نه و برگه بستری مو نوشت منم دو دل بودم که بستری بشم یا نه

دوباره با پریناتولوژیسته تماس گرفتیم و بالاخره بعد التماس فراوان یه وقت بهم داد

بگذار مسخره کنند چادرت را .سیاه بودنش را. چهره بدون آرایشت را.می ارزد به یک لبخند مهدی فاطمه(عج)🥲

سلام این یه برنامه هست مخصوص بچه داری وبارداری.من عضوم به نظرم خیلی خوبه خاستم به شماهم معرفی کنم


واسه هر باردار وبچه داری لازمه واقعا.اگه لینک بازنشدبافیلترشکن وارد بشین

اینم بگم کاملا رایگان فقط قیمت پیامای مشاور پولیه که او نام به درد نمیخوره


از رولینک اگه خاستین میتونین نصب کنین

https://gahvare.net/i/5e2861cb288bb

رفتیم پیشش و گفت باید بشینی تا همه مریض ها برن بعد نشستم وقتی رفتم پیشش نامه دکترم رو دادم و خوند بعد با دستگاه سونو بچه رو چک کرد گفت خوبه گفتم نیازی به بستری نیست گفت نه ولی پنج روز دیگه بیا دوباره چک. کنم پنج روز دیگه رفتم دوباره چک کرد و یه نامه برای دکترم نوشت که تا هفته سیو هفت میشه بچه رو نگهداشت خلاصه رفتم پیش دکترم برام 18 شهریور که می‌شد سی و شش هفته و شش روزم برای سزارین وقت داد و بهم نامه داد که برم به بیمارستان بدم

ما موندیم تهران خونه دایی شوهرم دستمون بود که خالی بود و خودشون نمی‌خواستن

چند روز مونده بود به زایمانم یواشکی با مامانم رفتم آرایشگاه و موهامو کوتاه کردم و ابروهامو مرتب کردم آخه شوهرم از وقتی کرونا شده بود نمیذاشت برم آرایشگاه میگفت خطرناکه

خلاصه روز زایمان رسید 😄😄😄😄 از ذوق نخوابیده بودم و از دیشبش ناشتا بودم و آب هم نخوردم همونطور که دکتر گفته بود ساعت شش صبح باید بیمارستان میبودم یه ربع به شش رفتم و نامه دکتر رو دادم و یه سری فرم و اینا پر کردم بعد رفتم بلوک زایمان شوهرمو و مامانم دم در وایستادن رفتم تو آخرین سونو و اینا رو گرفت و یه سری سوال پرسید بعد بهم لباس داد و گفت اینا رو بپوش لباس های خودتو بده دست همراهت لباس ها رو پوشیدم و اون زنگ زد به دکترم گفت که منو بستری کردن یه سرم به دستم زدن و منو برای زایمان آماده کردن وقتی سرم تو دستم بود گفتن میخوای بری پیش همراهت گفتن آره 😄 بعد یه ویلچر آوردن منو نشوندن و یه شنل تنم کردن و منو بردن جلوی در پیش مامانم و شوهرم با هم یکم حرف زدیم تا زمان زایمانم برسه یه خانومه دیگه هم اونجا اومده بود من هفت و نیم زایمانم بود و اون هشت دکترمونم یکی بود خلاصه هفت و نیم شد گفتن باید بریم اتاق عمل منو با ویلچر بردن و شوهرم تا دم اتاق عمل همراهیم کرد

بگذار مسخره کنند چادرت را .سیاه بودنش را. چهره بدون آرایشت را.می ارزد به یک لبخند مهدی فاطمه(عج)🥲
باشه عزیزم منتظریم.منم ۱ ماه پیش زایمان کردم دارم هنوز مینویسم خاطرشو خییلی جزیی و طولانی نوشتم.هر و ...

آره بکن میام میخونم 

بگذار مسخره کنند چادرت را .سیاه بودنش را. چهره بدون آرایشت را.می ارزد به یک لبخند مهدی فاطمه(عج)🥲

خلاصه بردنم اتاق عمل و روی تخت دراز کشیدم و یه چیزای پرسیدن و یادداشت کردن بعد دکترم و دکتر بیهوشی ام اومدن اونا هم یکم سوال کردن و بعد نشوندنم روی تخت تا آمپول بی حسی رو بزنن آمپول بی حسی رو زد خیلی درد داشت 😩 پاهام گرم شد و بی حس شد دراز کشیدم که یه دفعه فشارم افتاد دکتر بی حسیم گفت حالت خوبه؟ با ته صدام گفتم میخوام بالا بیارم که سرمو چرخوند که به گلوم برنگرده یکم عوق زدم و بی هوش شدم فقط قبلش دیدم که دکتره بی حسیم گفت بدو برو یه چیزی بیار این  داره بی هوش میشه خلاصه چشممو که باز کردم دیدم دکترم بچه رو روی دستش گرفته بود و گفت ساعت هشت و دو دقیقه به دنیا اومد اما صدای گریه نمی اومد بچم ساکت بود

من دوباره بی هوش شدم چشامو باز کردم دیدم یه پرستار گفت این بچته ببینش من منگ بودم و درست ندیدم بچمو وقتی فشارم اومد بالا و هوشیار شدم به پرستاره گفتم برو بچمو بیار من ندیدمش که رفت آورد و دیدمش بعد یکم پرده جلومو زدم کنار دیدم بچم تو تخته و داره همه جا رو با چشم های باز نگاه میکنه یه مرده اومد و بچمو بغل کرد و گفت این چه باحاله من اینو با خودم میبرم و بچمو برد بعد منو بلند کردن و گذاشتن تو یه تخت و بردن تو سالن و یه سرم بهم وصل کردن پاهام حس نداشت خیلی حس بدی بود نمیتونستم تکون بخورم چند دقیقه بعد یه پرستار و یه مرده اومدن و تختمو عوض کردن و منو بردن تو اتاقم یه اتاق دو تخته بود گفته بودن اتاق خصوصی پره و قرار شد وقتی خالی شد منو انتقال بدن

شوهرم اومد و منو گذاشت روی تخت خودم و حالم رو پرسید

بگذار مسخره کنند چادرت را .سیاه بودنش را. چهره بدون آرایشت را.می ارزد به یک لبخند مهدی فاطمه(عج)🥲

بعد چند دقیقه بچه رو آوردن و شوهرم برای اولین بار دیدش ذوق تو چشماش مشخص بود بچمون خیلی خوشگل بود عین فرشته ها ولی خیلی کوچولو بود قد یه عروسک وزنش 2270 بود

شوهرم لزش عکس گرفت و اینا

شوهرم که رفت یه پرستار اومد و مثانه ام رو خالی کرد گفت برام سوند نذاشتن چون دکترم مخالفه با سوند و چند بار اومدن و شکمم رو فشار دادن

اون خانومی که بعد از من سزارین شد و آوردن تخت بغلی من بچه اون دختر بود و پرستارا به شوخی بهش میگفتن حواست به پسره بغلی باشه شوهر کمه اینم خیلی آقاست و ساکته

هر چی بچه من ساکت بود دختر اون شلوغ می‌کرد

من کم کم سری ام داشت میرفت و دردم شروع می‌شد منم هروقت درد داشتم پمپ دردمو فشار میدادم اما انگار نه انگار همین طور دردم زیاد و غیر قابل تحمل میشد گفتم درد دارم گفتن تو که پمپ درد داری خلاصه اومدن شیاف زدن باز درد داشتم

یه پرستار اومد و بهمون آموزش داد چطوری خوابیده به بچه شیر بدیم و به مامانم هم گفت چطور بچه رو نگه داره یکم بچه شیر خورد و باقیش رو بهش شیر خشک دادن

من محو تماشای بچم بودم دوست داشتم درد نداشتم میتونستم بشینم و بچمو بغل کنم دلم پر می‌کشید برای بغل کردنش اما از شدت درد نمیتونستم علاوه بر درد تشنگی عذابم میداد چون از شب قبلش حق آب خوردن نداشتم 

بعد از ظهر شد و چندین ساعت از زایمانم گذشت که دکترم اومد ما رو نگاه کرد بعد گفت میتونیم یکم آب کمپوت بخوریم و راه بریم پرستارا اومدن و گفتن باید راه برین اول تخت بغلی رو بلند کردن و اون راه رفت اما من توان راه رفتن رو تو خودم نمیدیدم گفتم نمیتونم گفت نمیشه باید بلند شی گفتم به خدا نمیتونم😭 گفتن دکترت گفته بلند شو به زور بلندم کردن که به محض بلند شدن فشارم افتاد و داشتم زمین میخوردم پرستاره نمیتونست تنهایی منو بغل کنه مامانم دویید و پرستارا رو صدا زد اومدن کمک و منو خوابوندن گفتن اگر افتاده بودی بخیه هات پاره میشد خلاصه ترسیدن گفتن هر وقت خودت حس کردی میتونی پاشو

تو همون موقع که من حالم بد بود اومدن و گفتن اتاق خصوصی خالی شده میخوای گفتم آره فقط چطوری منو انتقال میدین؟ گفتن خودت باید پاشی بری گفتم پس نمیخوام 😁 به تخت بغلیم گفتن اونا رفتن اتاق خصوصی و همون اتاقی که توش بودم خالی شد و شد خصوصی برام


بگذار مسخره کنند چادرت را .سیاه بودنش را. چهره بدون آرایشت را.می ارزد به یک لبخند مهدی فاطمه(عج)🥲

یکی دو ساعت بعد دیدم نمیتونم تحمل کنم داشتم از دستشویی میترکیدم خلاصه گفتم میخوام برم دستشویی پرستاره گفت مطمئنی میخوای پاشی گفتم آره اومد کمکم کرد و رفتم دستشویی بالا سرم وایستاد تا کارمو بکنم نیم ساعت بنده خدا وایستاده بود تا من کارمو بکنم 😄 بعد من آورد تو تختم

بهتر بودم دیگه میشد تو تختم جابه جا شم یکم اما هنوز به شدت درد داشتم گفتم یعنی میشه یه روز مثل قدیم ها بلند شم بدون درد راه برم😐 تا این حد ناامید بودم فردا ظهر مرخصم کردن و بالاخره بهم غذا دادن از دیروزش فقط کمپوت خورده بودم 😐 اینقدر اون غذا بهم چسبید که نگو مرخص شدم و اومدم خونه روز سوم هم رفتم تو حمام با ترس و وحشت پانسمانم رو باز کردم با کمال تعجب دیدم اصلا چیزی معلوم نیست و فقط یه رد قرمزه و دو تا گره اینو و اونورش که روز هفتم هم اونا رو رفتم کشیدم

بگذار مسخره کنند چادرت را .سیاه بودنش را. چهره بدون آرایشت را.می ارزد به یک لبخند مهدی فاطمه(عج)🥲
عزیزم قدم نورسیده مبارک ایشالا زیرسایه پدرومادربزرگ بشه دامادیشو ببینید

ممنون عزیزم 😊 

بگذار مسخره کنند چادرت را .سیاه بودنش را. چهره بدون آرایشت را.می ارزد به یک لبخند مهدی فاطمه(عج)🥲

منم دوماهو نیمه زایمان کردم مثل شما درد کشیدم وای خداااا بهم مخدر زدن عظلانی دوتاشیاف باز  درد سوزش پامیشدم کشیدگی😖

در یک شب از شب های زیبا خدا تورا در دستانمان قراررداد و مارو لایق تو دانست از ان پس تو به زندگیمان رنگ ومعناو مفهوم دادی...پسرمون دارا عشق زندگیه مامانو باباش   یه مردادیه جذاب   
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز