بعد چند دقیقه بچه رو آوردن و شوهرم برای اولین بار دیدش ذوق تو چشماش مشخص بود بچمون خیلی خوشگل بود عین فرشته ها ولی خیلی کوچولو بود قد یه عروسک وزنش 2270 بود
شوهرم لزش عکس گرفت و اینا
شوهرم که رفت یه پرستار اومد و مثانه ام رو خالی کرد گفت برام سوند نذاشتن چون دکترم مخالفه با سوند و چند بار اومدن و شکمم رو فشار دادن
اون خانومی که بعد از من سزارین شد و آوردن تخت بغلی من بچه اون دختر بود و پرستارا به شوخی بهش میگفتن حواست به پسره بغلی باشه شوهر کمه اینم خیلی آقاست و ساکته
هر چی بچه من ساکت بود دختر اون شلوغ میکرد
من کم کم سری ام داشت میرفت و دردم شروع میشد منم هروقت درد داشتم پمپ دردمو فشار میدادم اما انگار نه انگار همین طور دردم زیاد و غیر قابل تحمل میشد گفتم درد دارم گفتن تو که پمپ درد داری خلاصه اومدن شیاف زدن باز درد داشتم
یه پرستار اومد و بهمون آموزش داد چطوری خوابیده به بچه شیر بدیم و به مامانم هم گفت چطور بچه رو نگه داره یکم بچه شیر خورد و باقیش رو بهش شیر خشک دادن
من محو تماشای بچم بودم دوست داشتم درد نداشتم میتونستم بشینم و بچمو بغل کنم دلم پر میکشید برای بغل کردنش اما از شدت درد نمیتونستم علاوه بر درد تشنگی عذابم میداد چون از شب قبلش حق آب خوردن نداشتم
بعد از ظهر شد و چندین ساعت از زایمانم گذشت که دکترم اومد ما رو نگاه کرد بعد گفت میتونیم یکم آب کمپوت بخوریم و راه بریم پرستارا اومدن و گفتن باید راه برین اول تخت بغلی رو بلند کردن و اون راه رفت اما من توان راه رفتن رو تو خودم نمیدیدم گفتم نمیتونم گفت نمیشه باید بلند شی گفتم به خدا نمیتونم😭 گفتن دکترت گفته بلند شو به زور بلندم کردن که به محض بلند شدن فشارم افتاد و داشتم زمین میخوردم پرستاره نمیتونست تنهایی منو بغل کنه مامانم دویید و پرستارا رو صدا زد اومدن کمک و منو خوابوندن گفتن اگر افتاده بودی بخیه هات پاره میشد خلاصه ترسیدن گفتن هر وقت خودت حس کردی میتونی پاشو
تو همون موقع که من حالم بد بود اومدن و گفتن اتاق خصوصی خالی شده میخوای گفتم آره فقط چطوری منو انتقال میدین؟ گفتن خودت باید پاشی بری گفتم پس نمیخوام 😁 به تخت بغلیم گفتن اونا رفتن اتاق خصوصی و همون اتاقی که توش بودم خالی شد و شد خصوصی برام