یکی از اقوام زنگ زد(زن اولش زنگ زد بعد ایشون گوشیو گرفتن) منو برای عروسی دومش دعوت کرد برای دوهفته بعد اینآقا وچهل وپنج سالشه زن داره و دوتا بچه بعدزنگ زد بعد حال و احوال و دعوت گفت خودمو ب بلا گرفتار کردم منم گفتم خوب اینکارو نمیکردی بعد دیدم خیلی اینو تکرار میکنه منم خندیدم گفتم هر کی یجور زندگی داره هرکیم یه سرنوشت جوابشو خوب دادم (آخه استرس دارم ک حرف بدی نگفته باشم ک بره با زن اولش دعواراه بندازه چون زنش با خانواده مادرارتباطه)