خانوما پارسال یه درگیری خیلی شدید تو خونوادمون اتفاق افتاد مدت ها زندگیم پر از تنش بود
بردنم روانپزشک ،بعد از نوار مغزی و ...تشخصی دادن که باید حتما تو بیمارستان روانی بستری بشم
اما وقتی همسرم وضعیت بیمارستان و مریض هارو دید اجازه نداد بستریم کنن ،با پزشکم حرف زد که داروهارو بنویسه و من تو خونه ازشون مراقبت میکنم
اما من سر لج و لحبازی هر روز دارو ها رو یکی یکی میرختم تو چاه و به دروغ میگفتم که اره من داروهامو خوردم...
الان یکسال از اون ماجرا میگذره و خداروشکر اون مشکلات ۵۰درصدشون درست شده.
اما خانوما من خیلی عذاب میکشم هر روز پر از استرس و ترس هستم.سر چیزای بیخود گریه میکنم
از چیز های بی خودی میترسم و همش استرس میگیرم
خیلی زود عصبانی میشم(نه عادی،واقعا میخوام سرمو بکوبم به دیوار)
بعضی مواقع دوست دارم فقط دعوا کنم هر کاری میکنم حرصم نمیخوابه
گاهی خوشحالم گاهی ناراحت
گاهی خیلییی مهربونم گاهی خیلی پرخاشگر
دیگه خسته شدم از این همه ترس...
چند ماه پیش ب خانواده و همسرم گفتم که من داروهامو مصرف نکردم میخوام دوباره برم دکتر.اما پشت گوش انداختن
الانم نمیخوام همسرمو مجبور کنم منو ببره دکتر
خودشونم اصلا متوجه وضعیت من نیستن نه همسرم نه پدر و مادرم میگن هیچیت نیست ولی واقعا من خسته شدم اصلا افکار منفی منو راحت نمیذاره
زندگیم زهر مار شده برام
اصلا از زندگی لذت نمیبرم
چیکار کنم همسرم متوجه حالم بشه و خودش منو ببره دکتر؟؟