سلام دوستان
ازاول میگم که خلاصه اش کردم ولی به هرحال طولانیه پس باصبروحوصله بخونیدولطفاتاحدامکان خواهرانه کمکم کنید
ضمن اینکه دنبال پربازدیدنیستم،چون قرارنیست بهم مدال بدن
فقط دارم تایپ میکنم پس صبورباشین
من یه زن۲۳ساله هستم بادوازده سال اختلاف سنی باهمسرم
توی یه خانواده۵نفره بدنیااومدم،پدرومادرم عشایرن
وقتی ۶ساله بودم منوفرستادن شهرخونه ی پدربزرگم(پدرپدرم)
هرچقدر گریه کردم که بیان بالاسرمون ویه خانواده بشیم نیومدن که نیومدن
آخه هیچ وقت منو دوسم نداشتن،ازشماچه پنهون منم دیگه مرده وزنده اشون برام فرقی نداره واگه یه روز خبرمرگشونو بشنوم برام اون روزعیده
توی خونه ی پدربزرگم،من بودم وعموم وبرادرم ویه مادربزرگ که گاهی میومدبهمون سرمیزد وبعدشم میرفت عشایری پیش پدرم اینا
خانواده ی پدرم به شدت آدمای ظالمی هستن
هم خودپدرم هم خونواده اش،یادمه وقتی یازده سالم بودواسه اینکه دامن نمی پوشیدم باشیلنگ تامیخوردم منو زدومامانم هم فقط نشسته بود وازجاش جم نمیخورد(مامانم الان به دردمعده ی شدیدی دچارشده طوری که نه خواب داره نه خوراک،گاهی میگم تاثیرآه وناله های منه،گریبانگیرش شده،چون هیچ وقت برام مادری نکرد)
یه عمه هایی داشتم که وقتی میومدن خونه ی پدرشون،پدربزرگموعلیه من ودادشم پرمیکردن اونم بلندمیشدداداشمو باعصاش میزدمنم واسه اینکه داداشمو نزنن خودمو مینداختم جلو عصاش ودرنهایت من چوبشو میخوردم
پدره داداشمو
پسرش که عموم باشه منو میزد
اون دوران خیلی به من سخت میگذشت
کتکاشون یه ور،گرسنگیمون یه ور
بودکه ازمدرسه میومدیم گرسنه،وشب هم گرسنه به رختخواب میرفتیم
صبح هم بازبی صبحانه به مدرسه می رفتیم
مامان بزرگم اگه چیزی میخریدتوی کمدا قایمشون میکردبرای دختراش ونوه هاش(عمه هام وبچه های عمه هام)
این پیرزن باتمام وجودش ازمامتنفربود وهست
هیچ وقت نذاشت شکممون پربشه،خداازش نگذره
بااین وجودپدربزرگم وعموم همیشه منو برادرمو میزدن
چندباری فکرخودکشی به سرم زد ولی ترسیدم وعملیش نکردم
بااین حجم ازفشارهیچ وقت معدلم از١٨/۵۰پایین نیومدتارفتم اول دبیرستان
دیگه ازدرس،ازمدرسه واز زندگی متنفربودم فقط به فرارفکرمیکردم
اما باخودم که دو دوتا چهارتامیکردم میدیدم فرارهم دردی ازم دوانمیکنه
بی پول با۱۴سال سن کجافرارکنم؟
عیدشد ومدارس تعطیل شدن
ومن رفتم عشایری دیدن پدرومادرم پدرومادری که فقط اسم پدرومادرو یدک میکشن
پدرشوهرم اونجا دیدم ومنو واسه پسرش که شوهرم باشه پسندید
برج ۲بودوتو امتحانای ترم دوم که اومدن منو ازمامانم خواستگاری کردن،که ای کاش نمیکردن
مامانمم به بابام گفت
بابام اومدبهم گفت بیابریم مادرت کارت داره
گفتم چکارم داره
گفت میخوام بفروشمت(ببین چقدربی شرف بوده که اینطوری حرف میزده)
همینقدرپدرمن زبون ونفهم وظالم وپسته که به دخترش میگه میخوام بفروشمت
خلاصه من رفتم عشایری پیش مادرم ومادرم جریانو گفت
پدرم خیلی بهم فشارمیاوردکه قبول کنم
من نمیدونستم چن سالشه
و کنجکاوبودم سنشو بدونم
گذشت ویه ظهری رسما اومدن خواستگاری،یادمه واسه نامزدیم پیرهن نداشت بپوشم همونی که تنم بودو شستم وگذاشتم پشت کولرخشک شد وتااومدن پوشیدمش
شوهرم هم تو مراسم خواستگاری یه تی شرت آستین کوتاه پوشیده بود(از اول بابا ومامانمو دید ومنم ادم حساب نمیکرد)ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم چون نه کسی میفهمید نه درک میکرد
روز خواستگاری ازمادرش سنشو پرسیدم گفت ۱۹سالشه
بعد برادرم رفت ازخود شوهرم سنشو پرسیدگفت۲۷
مادرش از اول افریته بود
منم اول قبول نکردم چون هم سنم کم بود هم اون سنش از من زیادتر بود وتحصیلاتش ازمن کمتربود(اول راهنمایی)وبغیر ازایناتو داهات بود ومنم از داهات بیزارررر
خلاصه که
پدرم خیلی بهم فشارمیاوردکه قبول کنم
پدربزرگم میگفت خودش داره خونه میسازه میری خانم خونه خودت میشی(خونه مال باباش بودبهم دروغ گفتن،منم نمیدونستم)آخه خونه باباش حیاطش۵۰۰متره
خونه ای که توش زندگی میکردن قدیمی بود سه تا اتاق بود ویه اشپزخونه ی بیرونی،زن وبچه اش خسته شده بودن
داشت اینو براشون میساخت وبه همه هم میگفت برای شوهرمن میسازش درصورتیکه دروغ میگفت
عقدونامزدیمون یکی بود
من کم کم بهش علاقه مندشدم،چون هرچی هم که بود بهتراز خونواده خودم بود
چندماه بعد عروسی کردیم
رفتیم توی یکی ازاتاقای همون خونه پدرش که ساخته بودن
نگم براتون که ازچاله افتادم توی چاه!!!