ولی سر این آقا رو نتونستم دلیت اکانت بزنم
حس میکنم هم ایشون به من وابسته شده هم من به ایشون
عادت کردم به صحبتاشون به صبح بخیر و شب بخیرشون
از رفتارای ایشون تابلوعه که علاقمند شدن بهم
بالاخره من یه دخترم حس میکنم این چیزا رو
ایشون قبلاً آدم سرحالی بود ولی الان ...
یه بار اعتراف کرد که به آنیسا علاقمند شد
گفتم تو به یه زن که بچه داره چطور تونستی علاقمنو شی
گفت اون مجرد بود شوهر نداشت که😞
قبلاً خیلی حرف میزد ولی الان تک کلمه
دوساعت تایپ میکنم براشون ایشون بی اهمیت ترین موضوع رو میبینه و به اون گیر میده
دیشب گفتم با یه دعانویس حرف زدم و گفته که بختمو بستن و سه نفر هستن که میخوان منو ولی نمیتونن بیان جلو بخاطر بخت بستم
گفت خداروشکر
گفتم چرا اینجور میگی
اولش گفت هیچی
ولی بعدش گفت اگه تو ازدواج کنی من نمیتونم دیگه بهت پیام بدم
یا دیشب بهش گفتم منو برای عروسیت دعوت کن
عصبی شد پرخاش کرد
گفت نمیخوام در این باره حرفی بشنوم
گفتم خب طبیعیِ ازدواج کردن برا همه
من یه روزی ازدواج میکنم شما ازدواج میکنین
ولی گفت خواهش میکنم تمومش کن نمیخوام