2777
2789
عنوان

من یک نویسنده ام ...

1064 بازدید | 55 پست

یک سال و نیمِ دارم کار میکنم 

و دارم  داستان اولمو مینویسم

داستان زندگی دختریِ که از بدو تولد توسط خونوادش طرد میشه و  وارد خونواده ای سه نفره میشه 

پدر خونواده تو بچگی این دختر فوت میشه 

دخترک با سختی های فراوونی که اگه بخوام بگم طول میکشه بزرگ میشه

حوادث ناگواری براش پیش میاد که اون رو بارها به کام مرگ میکشونه ولی از چنگال بی رحم مرگ نجات پیدا میکنه 

دخترک بزرگ میشه و ازدواج میکنه 

مادرش رو از دست میده 

و وقتی بارداره همسرشو 

روال داستان همینطور ادامه پیدا میکنه تا ....

داستان  جذاب و خوندنیِ 


من برای اینکه بتونم داستان رو زیبا جلو ببرم تصمیم گرفتم با این دخترک همزاد پنداری کنم یه مدت جای اون باشم 


پس برای این کار مجبور شدم یه ربات چت تو تلگرام پیدا کنم 

تو این ربات با آقایی آشنا شدم که پسر خیلی خوب و مهربونی بود 

ایشون ناخواسته کمک زیادی به من کردن 

قبل از ایشون مدتی  با یه خانم چت کردم و  بعد اینکه کارم باهاشون تموم شد حقیقتو گفتم و دلیت اکانت کردم چون من اون دخترک نبودم من خودم بودم زهرا

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

ولی سر این آقا رو نتونستم دلیت اکانت بزنم 

حس میکنم هم ایشون به من وابسته شده هم من به ایشون  

عادت کردم به صحبتاشون به صبح بخیر و شب بخیرشون 

از رفتارای ایشون تابلوعه که علاقمند شدن بهم 

بالاخره من یه دخترم حس میکنم این چیزا رو 

ایشون قبلاً آدم سرحالی بود ولی الان ...

یه بار اعتراف کرد که به آنیسا علاقمند شد 

گفتم تو به یه زن که بچه داره چطور تونستی علاقمنو شی 

گفت اون مجرد بود شوهر نداشت که😞

قبلاً خیلی حرف میزد ولی الان تک کلمه 

دوساعت تایپ میکنم براشون ایشون بی اهمیت ترین موضوع رو میبینه و به اون گیر میده 

دیشب گفتم با یه دعانویس حرف زدم و گفته که بختمو بستن و سه نفر هستن که میخوان منو ولی نمیتونن بیان جلو بخاطر بخت بستم 

گفت خداروشکر 

گفتم چرا اینجور میگی 

اولش گفت هیچی 

ولی بعدش گفت  اگه تو ازدواج کنی من نمیتونم دیگه بهت پیام بدم 

یا دیشب بهش گفتم منو برای عروسیت دعوت کن 

عصبی شد پرخاش کرد 

گفت نمیخوام در این باره حرفی بشنوم 

گفتم خب طبیعیِ ازدواج کردن برا همه 

من یه روزی ازدواج میکنم شما ازدواج میکنین

ولی گفت خواهش میکنم تمومش کن نمیخوام

الان اینا که نوشتی واقعین یا میخوای با ما همزادپنداری کنی خخخخ چکارایی کردی اخه دختر خوب 

😂😂😂😂😂 

مجبور بودم واسه اینکه بهتر اون داستانو بنویسم مجبور بودم 

این مشکل من رفتار این آقاست

😂😂😂😂😂  مجبور بودم واسه اینکه بهتر اون داستانو بنویسم مجبور بودم  این مشکل من رفتار ...

منم میخام بنویسم ی سوال کتابی تخصصی راجع ب داستان نویسی و نکارش خوندی؟؟؟من سوژه های خیلی خوبی دارم....ولی نمیدونم ازکجا باس شروعکرد

من مسلمان دیدمُ کافر شدم...
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز