یادمه تو سن بلوغ بودم داییم زن گرفت
خانواده زنش به شدت فرهنگ پایین بودن
مادربزرگ منم جوگیر شد و دقیقا مثل اونا برخورد کرد
شب عروسی بعد اینکه مراسم عروسی تموم شد هنه اومدیم خونه مادربزرگم.همه زنای بزرگای فامیل دور تا دور اتاق نشسته بودن.اتاق بغلی رو برای دایی و زن دایی تزیین کرده بودن
در اتاق از این درهای قدیمی چوبی که بعضی جاهاش شیشه رنگی دارن بود
از اون شب یادمه که یه دستمال مادر دختر گلدوزی کرده بود گذاشته بودن تو سینی و چرخوندن همه خانوما دیدن.بعد در زدن اونو دادن به دایی و زنش که داخل اتاق بودن
خانما کنار هم پچ پچ حرف میزدن و میخندیدن
تو حرفای اونا بود که فهمیدم تو اتاق قراره اتفاقایی بیفته
بعضی از اقوام عروس که فضولتر بودن از شیشه رنگیا داخل اتاقو نگاه میکردن که باعث شد مادربزرگم بره و یه ملافه سفید بندازه از اینور در تا اونور در
یادنه اونشب اولش همه دست میزدنو شعر میخوندن
کم کم صدا حرفا زیاد شد
گویا خانما خسته شده بودنو میگفتن ای بابا چرا اینا دستمالو نمیدن
بعد کار به جایی کشید که در میزدن سریع سریعتر
داییم از هر چند بار یه بار درو باز میکرد و به مادربزرگم میگفت نمیشه
مادربزرگمم میگفت برو خاک برسرم اینا منتظرن
و بعد یادمه خانما با هر صدایی بهم لبخند موزیانه میزدن و بعد چند دقیقه در باز شد و یه سینی با یه دستمال که مادرعروس تو جمع چرخوند و خانما دیدن و شیرینی پخش شد.یکم شادی کردنو کم کم رفتن خونه هاشون
هنوز جمعیت کامل نرفته بودن که از اتاق داییم خبرایی به گوش رسید.زن داییم حالش بد بود
اول مادر خواهرش رفتن ولی کار جدی تر بود
کم کم مادربزرگم مادرم خاله هام همه حمله کردن تو اتاق
زن داییم بیهوش بود با خونریزی فراوون
بهوش اوردنش با لیوان اب قند یه کار مسخره بود
بردنش بیمارستان با ماشین بابام
تا سه روز بستری بود و خونریزی تمامی نداشت
.
.
.
همه ی این خاطرات رو بعدها که بزرگ شدم مرور کردم بارها و بارها
هر بار خواستم پیدا کنم که چه دلیلی داره که زنها با زنی از جنس خودشون چنین جنایتی رو بکنن
و هر بار به این نتیجه رسیدم که اگه اونا به تازه عروسی که با وجود صدای زود باش زود باش مهمونا فرصت ندادن؛فقط به خاطر این بود که خودشونم مورد همون ترس و وحشت و ازار و اذیت قرار گرفته بودن و با دیدن قربانی شدن یه نفر دیگه روح خودشونو انگار ارام میکردن💔